[ 18 years later ]
بی توجه به اطرافش، قفل گوشیش رو باز کرد و رو ایکون اینستاگرام زد. روی قسمت دایرکتها زد و از همونجا، وارد رکوئست مسیجها شد. پروفایل و یوزر نیمها رو از نظر گذروند و چند ثانیه بعد، اکانتی که میخواست به چشمش خورد. روی پی وی زد و براش باز شد که تنها یک مسیج با عنوان [ hi ] رو توش دید. لبخند محوی زد و ضمن اکسپت کردن دایرکتش، همون کلمه رو براشنوشت و سند کرد. بعد هم سریع از اپ خارج شد و گوشیش رو خاموش، توی جیبش سر داد. چیزی به شروع جشن نمونده بود و درست نبود گوشی دستش باشه. چشماش رو توی سالن عریض چرخوند و ترجیح داد دو جفت چشم به ظاهر خونسرد و در اصل مضطربی که روش بودن رو نادیده بگیره.
سالن بزرگی که توش قرار داشتن، با میزهای پایه بلند متعددی پر شده بود و سر هر میز، حدودا دو تا چهار نفر سر پا ایستاده بودن و مشغول گفت و گو بودن. قسمت مناسبی از وسط سالن خالی مونده بود و کمی دیگه که جشن با سخنرانی میزبان شروع میشد، با مهمونها و رقصیدنشون پر میشد. گروهی از نوازندهها مشغول زدن اهنگ ملویی بودن که همین یک مین قبل شروع شده بود و قسمت دیگهای از سالن با میزهای طویلی از فینگر فودها پر شده بود. بوی خفیف گل یاسی که به دماغش میخورد به شدت براش خوشایند بود ناخوداگاه کمی از اضطراب نامحسوسش رو کاهش میداد. لیوان پایه بلند حاوی شامپاینی رو از یکی از خدمههای در حال حرکت گرفت و نفس عمیقی کشید.
« مطمئنی سر وقت میاد؟! »
از اون جا که میدونست مخاطب اون جملست، انکار رو بی خیال شد و بدون چشیدن شامپاینش، سرش رو سمت پدرش چرخوند. از حساسیت والدینش روی ان تایمی و همچنین اهمیت رعایت نزاکت توی عموم و مهمانیها به خوبی خبر داشت، پس کمی لبهاش رو روی هم فشرد و با صدایی که بیشترین اطمینان رو داشته باشه گفت
« نگران نباشین »
همین که نفس پدرش با کلافگی بیرون داده شد، یه جفت دست ظریف روی شونههاش نشست و سمت خودش چرخوندش. نقش کمرنگی از لبخند با زیبایی هر چه تمامتر روی لبهای صورتیش رد انداخته بود و داشت با نگاهش، همسرش رو به آرامش دعوت میکرد
« حالش خوبه و مشکلی هم پیش نمیاد هوم؟ پس کمی به خودت مسلط شو »
این که همسر همیشه دل نگرانش داشت به اون تذکر میداد به خوبی نشون دهنده ضایع بودن رفتار مینهو بود پس گلوش رو صاف کرد و شونههاش رو بیشتر بالا گرفت. دستش رو دور کمر آسا حلقه کرد و هر دو به طرف میز چرخیدن. نگاه پسر کنارشون روی میزبان که ظاهرا داشت برای سخنرانی کوتاهش اماده میشد، نشست. لبش رو از درون جوید و زیر لب اروم زمزمه کرد
![](https://img.wattpad.com/cover/327576959-288-k778155.jpg)
VOUS LISEZ
DERANGED | NAMJIN
Fanfiction| آشفته ، در هم بر هم | . . . با کت و شلواری سیاه رنگ و زیبا، در ردیف اول مهمانان و کنار بقیه اقوام درجه یک ایستاده بود و چهرهی ماه گونش، با لبخندی مزین شده بود. دستش رو در کنار پاهاش مشت کرد و خیره به محراب، برای عروس و داماد آرزوی خوشبختی کرد. هر...