بدون این که نگاه غم زدهش رو از تزئینات تولدش بگیره، عقب عقب رفت و روی کاناپه نشست. پاهاش رو بالا آورد، دستاش رو دورشون حلقه کرد و چانهش رو به زانوهاش تکیه داد. غم سنگینی رو توی قلبش حس میکرد و این سنگینی به گلو و چشماش هم رسیده بود. نمیدونست حجم سخت و نفس گیری که توی گلوش بود چه اسمی داشت اما میدونست که هر وقت خیلی ناراحت میشد، اون موجود لعنتی ظاهر میشد و اذیتش میکرد. چشماش مدام پر میشد اما با مقاومت هر چه تمامتر، اشکاش رو پس میزد و نمیزاشت رو صورتش جاری بشن. میدونست مامانش وقتی صورتش رو خیس میبینه چجوری لبخند خوشگلش پاک میشه و نگران میشه پس نه.. قرار نبود مامانش رو بیشتر از این ناراحت کنه.
نفس بغض آگینی کشید. هیچ کدوم از اون کادوهای رنگارنگ و خفن براش جذابیتی نداشتن و حتی نمیخواست نیم نگاهی بهشون بندازه. بابای عزیزش برای اولین بار تولدش رو یادش رفته بود و تو جشنش حاضر نده بود و این برای پسرک شش ساله به معنی اتمام عشق پدرش نسبت به اون بود. اما چرا؟ پسر کوچولو که هیچ خطایی ازش سر نزده بود. کلاسهای رباتیک، زبان، بافندگی، ویولن سل و باشگاهش رو تماما حاضر شده بود و نتایج هم دلپذیر بود. به مادرش کمک میکرد و اذیت و آزار بخصوصی برای پدرش به خصوص وقتایی که تو اتاق کارش بود، ایجاد نمیکرد. به اطرافیانش احترام میزاشت و از بچههای دردسر ساز هم دوری میکرد.. نفسش رو آه مانند بیرون داد و این بار پیشونیش روی زانوهاش قرار گرفت.
نود درصد این اطلاعات غلط بود. دردسر اصلی در اصل خودش بود نه بچههای اطرافش! کلاسهاش هم بدک نبود فقط اگه انقد مسئولینش از شیطنتهای پسر عاصی نبودن.. و درضمن! اون صمیمانه همهی تلاشش رو میکرد که به تایم استراحت و کار پدر و مادرش احترام بزاره اما.. دست خودش نبود و خب.. آه این اصلا خوب نبود. اون میخواست یه پسر همه چی تموم برای والدینش باشه تا دیگه اونا نیازی به فرزند دوم نداشته باشن و همه عشق و علاقشون برای تک فرزندشون باقی بمونه. طبق شواهد موجود به هیچ عنوان خوب عمل نکرده بود. چند درصد احتمال داشت فحشهایی که یاد گرفته بود به گوش خانوادش رسیده باشه؟ اون که همشون رو توی سینهش حبس کرده بود و فعلا ازشون به صورت زبانی استفاده نکرده بود.
از گوشه چشم نزدیک شدن مادرش رو حس کرد اما خیلی یهویی و بدون برنامه قبلی، از جا پرید و مسیر مخالف رو در پیش گرفت. درسته که تا همین الان هم نمیخواست بخاطر ناراحت نشدن مادرش گریه کنه ولی.. دست خودش نبود از اون هم دلخور بود. سرعت قدماش رو بیشتر کرد و سمت پله ها رفت. پلههای مارپیچ رو دو تا دو تا پشت سر گذاشت. وقتی به طبقه بالا رسید، تقریبا با دو خودش رو به اتاقش رسوند و به محض ورود، در رو پشت سرش بست. اشکای پشت پلکهاش رو پس زد و نگاه کلی به اتاقش انداخت که بدونه باید چیکار کنه. قدماش رو سمت کلوزت روم برداشت و بدون توجه به رنگ و مدل، یکی از کولههاش رو از روی قفسه چنگ زد. زیپش رو با حرص باز کرد و همزمان چشماش رو مجددا تو فضای اتاق چرخوند.
KAMU SEDANG MEMBACA
DERANGED | NAMJIN
Fiksi Penggemar| آشفته ، در هم بر هم | . . . با کت و شلواری سیاه رنگ و زیبا، در ردیف اول مهمانان و کنار بقیه اقوام درجه یک ایستاده بود و چهرهی ماه گونش، با لبخندی مزین شده بود. دستش رو در کنار پاهاش مشت کرد و خیره به محراب، برای عروس و داماد آرزوی خوشبختی کرد. هر...