با توقف ماشین، نگاهی به اطرافش انداخت و اب دهان خشک شدهش رو قورت داد. قبل از هر حرفی یونگی از ماشین پیاده شد و جوری در رو بهم کوبید که جونگکوک شوکه تکونی خورد. لرزش دستاش دوباره داشت شروع میشد و وحشتی که کل رگهاش رو پر کرده بود براش قابل کنترل نبود. با دستای لرزون در رو باز کرد و از ماشین پیاده شد. پاهاش انقدری سست بود که شک داشت بتونه وزنش رو تحمل کنه و پخش زمین نشه. طبق معمول اطرافشون اثری از ادمیزاد به چشم نمیخورد و با توجه به تاریک شدن هوا، صدای حیوانات وحشی به گوش میرسید. قدم برداشت و پشت سر یونگی وارد گاراژ شد.
گاراژ بزرگ و متروکهای که مدتها بود یونگی اونجا رو تبدیل به محل زندگیش کرده بود و.. هزاران هزار خاطرات شیرینی که با هم اونجا ساختن. عطر اشنای محیط به محض وارد شدنش به گاراژ وارد بینیش شد و نگاه دلتنگش گوشه به گوشه گاراژ رو رصد کرد. در رو پشت سرش بست و برای اولین بار با حسی جز عشق و هیجان قدمهاش رو داخل گاراژ گذاشت. محیط اشفته و شلخته به نظر میرسید و این از یونگی که تا حدودی وسواس داشت بعید بود.
« قطعا زبان کرهای متوجه میشی نه؟ »
پسر مقابلش چرخید و حالا با فاصله چند قدم رو به روش ایستاده بود اما باز هم نگاهش بهش نبود. حرکاتش توام با ارامشی بود که بدن جونگکوک رو به لرزه مینداخت. پای مصدومش درد داشت و اینجوری ایستادن و بدون حرکت داشت سطح دردش رو افزایش میداد اما وحشت از پسر مقابلش اجازه نمیداد به خوبی اون درد رو تحلیل کنه و راه حلی براش انتخاب کنه.
« گفتم گورت رو از زندگیم گم کن.. گفتم نمیخوام چشمم بهت بیوفته.. گفتم هر چی بوده و نبوده تموم شده.. مطمئنم همه اینا رو گفتم.. »
کتش رو بی توجه به تمیز نبودن زمین، به گوشهای پرت کرد بند چرم ساعتش رو باز کرد.
« قبل از اون هم گفته بودم که خوشم نمیاد کسی دور و اطراف خانوادم و زندگی شخصیم بپلکه نه؟ »
عرق سردی با جمله اخر یونگی روی کمرش نشست و وجودش از ترس یخ بست. این امکان نداشت.. اون از کجا فهمیده بود؟ قدمای اروم یونگی سمتش برداشته شد و باعث شد نفسهاش به شماره بیوفته. پای سالمش رو به عقب برداشت و خواست عقب بره اما حقیقت این بود که ترس عملکرد بدنش رو مختل کرده بود و حتی نمیدونست چجوری باید دوباره قدم از قدم برداره.
« ی.یو.. »
کلمه به طور کامل از دهانش خارج نشده بود که مشت محکمی روی گونه چپش نشست و با شدت سرش رو چرخوند. برق از سرش پرید و برای چند ثانیه دیدش مختل شد.
« نمیخوام صدای حال بهم زنت رو بشنوم حرومزاده »
بلافاصله به یقهش چنگ زد و این بار گونه راستش توسط مشتش مورد اصابت قرار گرفت. ضربات یونگی روی صورتش شروع شده بود و جونگکوک مات و مبهوت سر جاش خشکش زده بود. این همون صورتی بود که بارها توسط یونگی بوسیده و نوازش شده بود پس.. چرا؟ چرا الان داشت تا این حد بی رحم بهش ضربه میزد و هیچ اهمیتی به هویت ادم مقابل نمیداد؟ چی عوض شده بود؟ انگشتای یونگی دور گردنش حلقه شد و باعث شد ناخواسته هقی بزنه.. خودش متوجه نبود ولی با همون اولین ضربه گونههاش از اشک خیس شد و حالا قلب دردمندش قرار نبود فقط با اون قطرات اروم بگیره.
ESTÁS LEYENDO
DERANGED | NAMJIN
Fanfic| آشفته ، در هم بر هم | . . . با کت و شلواری سیاه رنگ و زیبا، در ردیف اول مهمانان و کنار بقیه اقوام درجه یک ایستاده بود و چهرهی ماه گونش، با لبخندی مزین شده بود. دستش رو در کنار پاهاش مشت کرد و خیره به محراب، برای عروس و داماد آرزوی خوشبختی کرد. هر...