قسمت اول.
مینهو عاشقش نیست.
این رو درک میکنه، واقعا درک میکنه: همینجوری هم در طول رابطهی دوستیشون، اون آدمی نبوده که بشه راحت دوستش داشت. چان حتی قصدش رو هم نداشته که عاشق بهترین دوستِ -به معنای واقعی کلمه تمام سالهای- زندگیش بشه، اما مسئله اینه که اون عاشق شده و این اتفاق بدجور دست و بالش رو بسته. چان عاشق اینه که تظاهر کنه فکر کردن در مورد مینهو و آنالیز موبهموی تمام کارهایی که اون انجام میده یا میگه، تمام شب بیدار نگهش نمیداره؛ اما همه این رو میدونن. این یه راز نیست، حتی اگه اونها تظاهر کنن که هست.
چان هیچوقت نمیتونه زندگیِ بدون مینهورو تصور کنه، چون همچین زندگیای هیچوقت وجود نداشته. مادرهاشون از وقتی بچه بودن با هم دوست بودن و این طبیعی به نظر میاد که پسرهاشون با تفاوت نزدیک به یک سال به دنیا بیان (و این اتفاق کاملا تصادفی بوده؛ و مادر چان دوست داره بدونه اگه اسم این تقدیر نیست پس چی میتونه باشه؟ اما چان دوست نداره هیچ حرفی درمورد تقدیر بشنوه) و بعدش بهترین دوستهای هم بشن. و خب اونها واقعا هم بودن. بیشتر خاطرات چان، مینهو رو یه جایی درونشون دارن حتی اگه مینهو فقط به عنوان سیاهی لشکر حضور داشته باشه و جمعیت رو بیشتر کنه. چین خوردگیهایی که خندههاش باعث میشن کنار چشمهاش بیفته، نشون میده که با وجود اون صورت بچهگونهاش همیشه بیشتر از سنش میفهمیده و عاقل بوده. همونطور که بزرگتر میشدن، دوستی شون هم پا برجا میموند، عمیقتر میشد، قویتر میشد، و ریشههاش قد هزار مایل و هزار سال عمر توی روح نوجوونی شون شکل میگرفت. چان نمیتونه زندگی رو بدون مینهو تصور کنه چون توی قلبش همچین چیزی وجود نداره.
اونها واقعا هم بهترین دوستان هم هستن، البته هنوز. احساسات چان با اینکه پیچیده است اما به نظر نمیرسه طوری که ممکنه هر آدم دیگهای رو آشفته کنه، روی مینهو تاثیر بذاره. مینهو هنوز هم مثل قبل نگاهش میکنه؛ جوری که خودش رو بهش میچسبونه تا ریلکس کنه هنوز هم مثل قبله. هنوز هم چیزی بینشون تغییر نکرده البته اگه از دردی که شبها توی سینهاش میسوزه و خونریزی میکنه فاکتور بگیریم. همون شبهایی که تنها میخوابه و تصور میکنه اگه مینهو هم عاشقش بود، چقدر همه چیز متفاوت میشد.
اما هیچ تفاوتی وجود نداره، چون مینهوعاشقش نیست.
**
گاهی وقتها درد سالهایی که عاشق کسی بودی و اون نفهمیده، مثل صدای تلوزیونی که تو اتاق کناریه، محو و کمرنگه. این درد هنوز وجود داره؛ تو فاصلهی بین ضربان قلبش پرسه میزنه و هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشه اون رو مثل یه ژاکت قدیمی اما راحت تنش میکنه. اما دیگه مثل قبل باعث شکنجهاش نمیشه یا حداقل همیشه اذیتش نمیکنه. بعضی وقتها بین خواب و بیداری وقتی یکدفعه مینهو و عمق احساسش نسبت بهش به ذهنش هجوم میاره، قلبش طوری کند میزنه که انگار میخواد از حرکت بایسته. اما بعد ضربان قلبش به حالت عادی برمیگرده و باعث میشه چان نفسنفس زنان از خواب بیدار بشه و تظاهر کنه اشکهایی که توی چشمهاش جمع شدن، عرقهایی هستن که روی صورتش سر خوردن و موهای سیاهش رو به شقیقههاش چسبوندن.
YOU ARE READING
Flux / فلاکس
Fanfictionاز زمانی که مینهو توی شکم مادرش بود، چان و مینهو بهترین دوستان هم محسوب میشدن. یه جایی میانهی این راه و زندگی پر شده از همدیگه شون، چان میفهمه که عاشق مینهو شده. اما اعترافش به مینهو خیلی ناخواسته و ناگهانی و دردناک انجام میشه. باید دید آیا احساس م...