پرتوهای کمجون نور خورشیدِ در حال طلوع، از فاصلهی بین پردهی اتاق چان جاری میشن و روی چشمهای بستهاش جا خوش میکنن. اون هیچوقت زیاد اهل نوشیدن نبوده و در عین حال هیچوقت هم خوش خواب نبوده. برای همین حتی یه نور ضعیف کافیه تا وقتی تو خواب حسش میکنه چشمهاش رو محکمتر فشار بده و ببنده.
خیلی نخوابیده، شاید تقریبا پنج شش ساعت، همزمان که بیشتر هوشیاریش رو به دست میاره و حواسش سرجاش میاد، یه خماری نامطبوع و زننده گوشه ذهنش زنگ میزنه. با احساس یه گرمای خیس زیر نوک سینهی راستش یه جور صدای آروم پراز لذت از دهنش درمیره، و کورکورانه دستش رو برای لمس ابریشمِ آشنای موهای مینهو بلند میکنه. مینهو آروم زیر لب هوم میکنه، بوسههای نرمتر و خیستری روی شکمش میکاره؛ هنوز یکم مسته، احتمالا. وقتی پسر جوونتر روی استخون لگنش رو میلیسه و میمکه، چان موهاش رو یکم محکمتر مشت میکنه. مدل نفس کشیدنش تغییر میکنه، یکم سریعتر میشه، چشمهاش هنوز بسته هستن، و وقتی مینهو بوسههاش رو پایین و پایینتر میبره همه چیز توی سر چان شروع به چرخیدن میکنه، درست مثل تیلههای شیشهای. وقتی دهان مینهو رو نزدیک دیکش که داره به سرعت هارد میشه حس میکنه، خورشید بالاخره کاملا طلوع میکنه و با قدرت و گرماش روی چشمهای بستهاش میتابه. این رد طلاییِ ناگهانیِ روی چشمهاش، خوابش رو میپرونه: اتفاقات شب قبل مثل یه تصادف ماشین ناگهانی براش تکرار میشن و با یه ترتیب مشابهی تو ذهنش تصویر میشن. اون حجم زیاد نوشیدنی، یه صحنههایی از خودش که داشت روی میز میرقصید و پیرهنش رو درمیاورد، اون تنش جنسی بینشون، مینهویی که داشت توی آشپزخونه میبوسیدش، راه طولانیشون برای رسیدن به اتاق خواب. با اون درخشش مبهم نارنجی رنگ، خاطرات مینهو که روی پایینتنهاش نشسته بود و مستانه خودش رو حرکت میداد تو ذهنش جاری میشن؛ بدنش جوری منقبض میشه که انگار افتاده توی آب یخ. ترس، احساس گناه، حس سرخوشی، گیجی و سردرگمی_ هزار احساس به یکباره بهش هجوم میارن و وقتی چشم هاش رو باز میکنه یه سردرد تو شقیقههاش نبض میزنه.
"تمومش کن،" نفسش رو تو میده و موهای مینهو رو محکم میگیره تا سرش رو از روی پاهاش بلند کنه. مینهو با بدخلقی نگاهش میکنه، زبونش از همون موقع که میخواست روی عضو چان بکشدش از دهانش بیرون مونده. فکرش هنوز هم توی سرشه و باعث میشه مینهو نیشخند بزنه.
اما چان رو مود خندیدن نیست. در واقع، سینهاش با درد منقبض میشه، انگار که یه نفر یه سنگ هزار پوندی روش انداخته و ولش کرده تا بمیره. سر مینهو رو کنار میکشه و سریع روی پاهاش میایسته تا سمت کمد لباسهاش بره. مینهو پریشان و درمانده آه میکشه. وقتی روی تخت میچرخه تخت صدا میده، اما چان از اینکه نگاهش کنه خیلی وحشت داره.
به جای نگاه کردن سراغ کمد لباسهاش میره تا یه لباس زیر تمیز برداره. آب دهانش رو محکم قورت میده و سعی میکنه لرزش شدید دستهاش رو نادیده بگیره. وقت لباس زیرش رو بالا میکشه تحریک شدگیش تا حدود زیادی از بین رفته و نفسی که تو میده دیوانهوار میلرزه.
KAMU SEDANG MEMBACA
Flux / فلاکس
Fiksi Penggemarاز زمانی که مینهو توی شکم مادرش بود، چان و مینهو بهترین دوستان هم محسوب میشدن. یه جایی میانهی این راه و زندگی پر شده از همدیگه شون، چان میفهمه که عاشق مینهو شده. اما اعترافش به مینهو خیلی ناخواسته و ناگهانی و دردناک انجام میشه. باید دید آیا احساس م...