«قسمت ششم»

158 32 5
                                    


پرتوهای کم‌جون نور خورشیدِ در حال طلوع، از فاصله­‌ی بین پرده­‌ی اتاق چان جاری میشن و روی چشم­‌های بسته­‌اش جا خوش میکنن. اون هیچوقت زیاد اهل نوشیدن نبوده و در عین حال هیچوقت هم خوش خواب نبوده. برای همین حتی یه نور ضعیف کافیه تا وقتی تو خواب حسش میکنه چشم­‌هاش رو محکم­‌تر فشار بده و ببنده.

خیلی نخوابیده، شاید تقریبا پنج شش ساعت، هم‌زمان که بیشتر هوشیاریش رو به دست میاره و حواسش سرجاش میاد، یه خماری نامطبوع و زننده گوشه ذهنش زنگ میزنه. با احساس یه گرمای خیس زیر نوک سینه­‌ی راستش یه جور صدای آروم پراز لذت از دهنش درمیره، و کورکورانه دستش رو برای لمس ابریشمِ آشنای موهای مینهو بلند میکنه. مینهو آروم زیر لب هوم میکنه، بوسه­‌های نرم­تر و خیس‌تری روی شکمش میکاره؛ هنوز یکم مسته، احتمالا. وقتی پسر جوون­‌تر روی استخون لگنش رو میلیسه و میمکه، چان موهاش رو یکم محکم­‌تر مشت میکنه. مدل نفس کشیدنش تغییر میکنه، یکم سریعتر میشه، چشم‌هاش هنوز بسته هستن، و ‌وقتی مینهو بوسه­‌هاش رو پایین و پایین­‌تر میبره همه­ چیز توی سر چان شروع به چرخیدن میکنه، درست مثل تیله­‌های شیشه­‌ای. وقتی دهان مینهو رو نزدیک دیکش که داره به سرعت هارد میشه حس میکنه، خورشید بالاخره کاملا طلوع میکنه و با قدرت و گرماش روی چشم­‌های بسته‌اش میتابه. این رد طلاییِ ناگهانیِ روی چشم­‌هاش، خوابش رو میپرونه: اتفاقات شب قبل مثل یه تصادف ماشین ناگهانی براش تکرار میشن و با یه ترتیب مشابهی تو ذهنش تصویر میشن. اون حجم زیاد نوشیدنی، یه صحنه­‌هایی از خودش که داشت روی میز میرقصید و پیرهنش رو درمیاورد، اون تنش جنسی بین‌شون، مینهویی که داشت توی آشپزخونه میبوسیدش، راه طولانیشون برای رسیدن به اتاق خواب. با اون درخشش مبهم نارنجی رنگ، خاطرات مینهو که روی پایین‌تنه‌اش نشسته بود و مستانه خودش رو حرکت میداد تو ذهنش جاری میشن؛ بدنش جوری منقبض میشه که انگار افتاده توی آب یخ. ترس، احساس گناه، حس سرخوشی، گیجی و سردرگمی­­_ هزار احساس به یک­باره بهش هجوم میارن و وقتی چشم هاش رو باز میکنه یه سردرد تو شقیقه‌هاش نبض میزنه.

"تمومش کن،" نفسش رو تو میده و موهای مینهو رو محکم میگیره تا سرش رو از روی پاهاش بلند کنه. مینهو با بدخلقی نگاهش میکنه، زبونش از همون موقع که میخواست روی عضو چان بکشدش از دهانش بیرون‌ مونده. فکرش هنوز هم توی سرشه و باعث میشه مینهو نیشخند بزنه.

اما چان رو مود خندیدن نیست. در واقع، سینه­‌اش با درد منقبض میشه، انگار که یه نفر یه سنگ هزار پوندی روش انداخته و ولش کرده تا بمیره. سر مینهو رو کنار میکشه و سریع روی پاهاش میایسته تا سمت کمد لباس­‌هاش بره. مینهو پریشان و درمانده آه میکشه. وقتی روی تخت میچرخه تخت صدا میده، اما چان از اینکه نگاهش کنه خیلی وحشت داره.

به جای نگاه کردن سراغ کمد لباس­‌هاش میره تا یه لباس زیر تمیز برداره. آب دهانش رو محکم قورت میده و سعی میکنه لرزش شدید دست­‌هاش رو نادیده بگیره. وقت لباس زیرش رو بالا میکشه تحریک شدگیش تا حدود زیادی از بین رفته و نفسی که تو میده دیوانه­‌وار میلرزه.

Flux / فلاکسTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang