«قسمت پانزدهم»

148 34 4
                                    




قطره­ های عرق به ­خاطر گرمای آزاردهنده­ی روز و اضطراب شدیدی که توی شکمش میپیچه، از کمرش سر میخورن و پایین میان.

امروز نسبتا خوب لباس پوشیده؛ یه پیراهن دکمه دار، یه ژاکت نازک و یه شلوار جذب تیره که تا بالای استخون قوزک پاش کشیده شده.

نوک انگشت­هاش رو که توی گرمای آفتاب مثل یه تیکه یخ ذوب شده عرق کرده روی لیوان چایی با اضطراب و به­صورت ناخوداگاه با ریتم خاصی میکوبه و با هر بار کوبیدن چای داخل لیوان به حرکت در میاد.

فضای اطراف کافه شلوغه، پیاده روی اون طرف حصار کوتاه فلزی، جایی که اون آرنجش رو بهش تکیه داده با بچه های دبیرستانی که به سمت بازار میرن و مادرهایی که بچه های کوچیکشون رو به سمت پارک میبرن پر شده.

زوج هایی که دست­های همدیگه رو گرفتن و صورت های خندونشون رو تو گردن و شونه های همدیگه پنهان میکنن، باعث میشن توی سینه­اش احساس خالی بودن بکنه.

همه­ی خانواده های خارجی محیط اطراف رو به هم دیگه نشون میدن و زیبائی تابستون سئول رو تو گوش همدیگه زمزمه میکنن.

اون متوجه تکه های ناپیوسته ای از کره ای دست و با شکسته ميشه و این باعث ميشه که فقط یه کوچولو لبخند بزنه.

ماشین ها با سرعت جلوی چشمش جلو و عقب میرن و مردم رو به سمت مینهو یا دور از اون هدایت میکنن.

میخواد بدونه موقعی که اون منتظره مردم کجا میرن، آیا اونها به سمت جای بهتری میرن؟

آیا این کار که جلوی اون­ها رو بگیره و ازشون بخواد تا باهاشون بره زیاده رویه؟

اگه این اجازه رو داشت، میتونست به هرجایی بره چون هرجای دیگه ای بهتر از اینجا میبود: تنهایی.

ممکنه که تنها باشی و کسی دور و برت نباشه، ولی احساس تنهایی نکنی. صدای یه نفر توی گوشش میپیچه، درست نمیدونه که صدای کیه. مینهو مطمئنه که اون شخص یه نکته­ای توی حرفش داشته.

احساس تنهایی با اينکه کسی دوروبرت نباشه متفاوته. بلاه بلاه بلاه... منظورش هرچی که میخواد باشه. مینهو این رو درک کرده که اون شخص متوجه این نشده که اساسا امکان داره هر دوی اینها باشی؛ جوری که نه فقط به خاطر احساس تنهاییِ از دست دادن کسی فلج بشی، بلکه به خاطرعذابی که داری از بابتش میکشی هم کسی دور و برت نباشه و تنها باشی. اون میدونه که خودش اولین آدمی نیست که بهترین دوستش رو از دست داده، شخص نزدیکی رو که عاشقش بوده رو. اون میدونه که حتی اولین آدمی نیست که هر دوی اون­ها رو-خیلی دیر- توی یک شخص پیدا کرده و مدتی بعد با دست­های خودش این رو نابود کرده. مینهو میدونه که تنها آدمی هم نیست که آدم­های دیگه رو توی بیچارگی خودش پایین میکشه. اما خودخواهیش باعث ميشه وانمود کنه که اون تنها کسیه که توی این دقیقه اینجوری عذاب میکشه و هیچ کس دیگه ا­ی وجود نخواهد داشت که اون رو بفهمه.

Flux / فلاکسOnde histórias criam vida. Descubra agora