«قسمت دهم»

149 28 2
                                    



مینهو


برای لحظه­ ی کوتاهی از ذهنش میگذره که دنبال چان بره، اما وقتی در بسته میشه و تو چهارچوب قرار میگیره میفهمه که این کار بی­فایده­اس. میدونه که مثل یه صحنه­ی کلیشه­ای تو دراماها از آب درمیاد: اون از در بیرون میدوه، در رو پشت سرش باز میذاره، و درست لحظه­ای میرسه که چان داره دستش رو روی صورتش میکشه و پشت ماشینش با شتاب زیادی که میگیره تکون میخوره و سریع دور میشه. بعد مینهو روی زانوهاش میفته و صورتش رو با دست­های لرزونش میپوشونه و گریه میکنه. یه همچین چیزی.

به جای اینکار، خرده شیشه­هارو با دست­های برهنه­اش جمع میکنه. یه جایی تو دلش خوشحاله که خواهرش اینجا زندگی نمیکنه و پدرش به دلایل کاری از خونه دوره. وگرنه چطور میتونست توضیح بده چه اتفاقی افتاده؟ با خودش فکرمیکنه هیچ کلمه­ای وجود نداره که بتونه وحشتی که اون برای هردوشون به وجود آورده رو بپوشونه. پس بهتره که خودش تنهایی این تجربه رو بگذرونه.

شیشه یه قسمت­هایی از کاغذ دیواری­ای که روش پرت شده بود رو زخمی کرده. تکه­های روی زمین کوچیک و تیز هستن، مثل ورژن شیشه­ای قلبش که انگار روی فرش افتاده. با انگشتانش اونهارو جمع میکنه و هربار که توی دستش فرو میرن هیچ صدایی از مینهو درنمیاد و داد نمیزنه؛ به خونی که از کنار تکه­های نامرعی بین انگشت­هاش جاری میشه بی­تفاوت نگاه میکنه و همه­ی خرده شیشه­ها رو کف دستش جمع میکنه‌. بزرگترین قطعه هارو رو آخر سر برمیداره، بعد از اینکه خرده­های توی دستش رو توی سطل زباله خالی کرد دوباره سراغ تکه­های بزرگتر میاد، برقِ خون قرمز یاقوتی رنگِ تکه­ها مسخش میکنه. اونقدرها که فکر میکرد تحت تاثیرش قرار نمیگیره؛ فکر میکرد توی سمبل شاعرانه­ی خونش که روی خرده شیشه­ها ریخته شده یه آرامشی پیدا میکنه. اما هیچ کمکی بهش نمیکنه، و قطعه­های دیگه هم بی­نظم و بی­خود روی زمین افتادن و باید دور ریخته بشن.

ده دقیقه­ی دیگه­ای تو سکوت کر کننده­ی اتاق نشیمن میگذرونه تا اینکه بالاخره روی پاهاش میاسته. چشمش به صندلی­ای میفته که چان با عصبانیت بهش چنگ زده بود، جای چهارتا فرورفتگی روی پارچه مونده و باعث تغییر رنگش شده، اما اصلا به اونها نگاه نمیکنه. اصلا حواسش سرجاش نیست، همه­ی صداها در هجوم خونی که از رگ هاش به سمت گوش هاش جاریه گنگ و غیر قابل درک شدن.

وقتی قلبت در حال شکستنه، شنیدن سخت میشه، با خودش اینطور فکر میکنه و خنده­ی مسخره­اش توی گلوش خفه میشه.

به تخت خوابش میره تا دراز بکشه و به سقف زل بزنه. دیگه هیچ کاری برای انجام دادن نداره، به جز فکر کردن.



*


یه جایی میانه ­ی راه، مینهو کم کم به این پی برد که، چان فرق داره.

البته که با خودش فرق داره، از جهات و زمینه­های مختلف. هرچی بزرگتر شدن، مینهو بیشتر تبدیل به اون تایپ آدم­های اهل ورزش و پرجنب و جوش میشد؛ پرسروصدا و غیر قابل کنترل بود و همیشه اشتیاق داشت توپ فوتبال رو از زیر پای حریفانش بیرون بکشه. چان همیشه از اینکه از بیرون تماشا کنه بیشتر احساس رضایت میکرد، هرچند که تعریفش از تماشا همیشه خیلی ضعیف بود؛ میشد گفت تقریبا اینجوری بود که تو سایه می‌نشست و کتاب میخوند و اصلا نگاه نمیکرد. اما مینهو هیچوقت از این بابت ناراحت نبود. بدون ذره­ای عصبانیت، چان همیشه آماده بود که کتابش رو روی چمن­ها پرت کنه و با سرعت شگفت انگیزی سمت مینهو بدوئه.

اونها تابستون­های زیادی رو باهم و با دوستان مدرسه شون توی زمین­های فوتبال یا استخرها گذروندن. مینهو به یاد میاره که چان همیشه یکم علاقه­ی بیشتری به استخر نشون میداد؛ انگار یه چیزی توی لحظه­ی رها کردن خودش زیر آب باعث میشد یه جورایی آرامش بگیره. و همینطور هم بود، و مینهو سالها بعد، در حالی که یه شب، نیمه­های شب، مست وسط شهر روی کاپوت ماشینش نشسته بود، اینجوری توصیفش کرد که آبِ روی آتیش نگاهش که هرگز از بین نرفته بود. چان اون زمان با خنده، یکم زیادی محکم زده بودش؛ از اولم هیچوقت تو چشمای من آتیشی وجود نداشته مینهویا، شاید این فقط تصور تو بوده.

اون چان رو بیشتر از اینکه خودش رو بشناسه میشناخت. (الان هم میشناسدش؟ زیاد مطمئن نیست)
اونجا بود، اون آتیش، و می سوخت. درخشان تر از یک ستاره­ی در حال سقوط.

بعد از اون سعی کرده بود، بارها و بارها، که براش توصیفش کنه. اما انگار کلمه­ها نمیخواستن پیدا بشن، و وقتیم میشدن انگار درست نبودن. چطور میتونست کسی مثل چان رو با کلمات توصیف کنه جوری که اون کلمات در توصیف تمام چیزهایی که اون داره نقصی نداشته باشن؟ قدرتش، اشتیاقش، ذکاوتش. جوری که بی هیچ خودخواهی هربار که مادرش برای کار کردن تو کافه خانوادگی­شون به کمکش احتیاج پیدا میکرد خودش رو در اختیار اون قرار میداد، بی­توجه به تمام برنامه­هایی که خودش از قبل ریخته بود. احساس حمایت و مراقبتی که هم مینهو و هم خواهرش رو در برمیگرفت، همونی که هربار مردم نسبت به اونها بدجنس و بدرفتار میشدن آتیش سوزانش رو بیشتر شعله­ور میکرد. جوری که تمام لبه­های تیز وجودش که فکر میکرد تو سن بلوغ تیزتر هم میشن، به خاطر چان کند شده بودن، همونهایی که وقتی هفده سال­شون شد و مادرش فوت کرد، فکر میکرد خودش رو هم با اونها زخمی میکنه. آیا اصلا برای احساسی که با هربار نگاه کردن به صورت چان، مثل قلاب ماهیگیری تو سینه­ی مینهو چنگ میندازه و میکشدش، اسمی وجود داره؟ لی مینهو، با طبیعت شاعر پیشه­اش، چند سال ساعت­های طولانی از شب­هاش رو صرف فکر کردن به این کرده که آیا کلمه­ای براش وجود داره یا نه؛ وقت­هایی که حتی کوچکترین لمس انگشت­های چان روی گونه­هاش مثل صائقه توی جریان خونش برق تولید میکرد، آیا در اون زمان­ها کلمه­ای برای احساسش نسبت به چان وجود داشت یا نه.

اما، البته که وجود داشت. همیشه وجود داشته.

عشق.

این کلمه تمام مدت اونجا کنارش بود، اما از اینکه دست دراز کنه و برش داره خیلی میترسید.

Flux / فلاکسOnde histórias criam vida. Descubra agora