مینهو
برای لحظه ی کوتاهی از ذهنش میگذره که دنبال چان بره، اما وقتی در بسته میشه و تو چهارچوب قرار میگیره میفهمه که این کار بیفایدهاس. میدونه که مثل یه صحنهی کلیشهای تو دراماها از آب درمیاد: اون از در بیرون میدوه، در رو پشت سرش باز میذاره، و درست لحظهای میرسه که چان داره دستش رو روی صورتش میکشه و پشت ماشینش با شتاب زیادی که میگیره تکون میخوره و سریع دور میشه. بعد مینهو روی زانوهاش میفته و صورتش رو با دستهای لرزونش میپوشونه و گریه میکنه. یه همچین چیزی.
به جای اینکار، خرده شیشههارو با دستهای برهنهاش جمع میکنه. یه جایی تو دلش خوشحاله که خواهرش اینجا زندگی نمیکنه و پدرش به دلایل کاری از خونه دوره. وگرنه چطور میتونست توضیح بده چه اتفاقی افتاده؟ با خودش فکرمیکنه هیچ کلمهای وجود نداره که بتونه وحشتی که اون برای هردوشون به وجود آورده رو بپوشونه. پس بهتره که خودش تنهایی این تجربه رو بگذرونه.
شیشه یه قسمتهایی از کاغذ دیواریای که روش پرت شده بود رو زخمی کرده. تکههای روی زمین کوچیک و تیز هستن، مثل ورژن شیشهای قلبش که انگار روی فرش افتاده. با انگشتانش اونهارو جمع میکنه و هربار که توی دستش فرو میرن هیچ صدایی از مینهو درنمیاد و داد نمیزنه؛ به خونی که از کنار تکههای نامرعی بین انگشتهاش جاری میشه بیتفاوت نگاه میکنه و همهی خرده شیشهها رو کف دستش جمع میکنه. بزرگترین قطعه هارو رو آخر سر برمیداره، بعد از اینکه خردههای توی دستش رو توی سطل زباله خالی کرد دوباره سراغ تکههای بزرگتر میاد، برقِ خون قرمز یاقوتی رنگِ تکهها مسخش میکنه. اونقدرها که فکر میکرد تحت تاثیرش قرار نمیگیره؛ فکر میکرد توی سمبل شاعرانهی خونش که روی خرده شیشهها ریخته شده یه آرامشی پیدا میکنه. اما هیچ کمکی بهش نمیکنه، و قطعههای دیگه هم بینظم و بیخود روی زمین افتادن و باید دور ریخته بشن.
ده دقیقهی دیگهای تو سکوت کر کنندهی اتاق نشیمن میگذرونه تا اینکه بالاخره روی پاهاش میاسته. چشمش به صندلیای میفته که چان با عصبانیت بهش چنگ زده بود، جای چهارتا فرورفتگی روی پارچه مونده و باعث تغییر رنگش شده، اما اصلا به اونها نگاه نمیکنه. اصلا حواسش سرجاش نیست، همهی صداها در هجوم خونی که از رگ هاش به سمت گوش هاش جاریه گنگ و غیر قابل درک شدن.
وقتی قلبت در حال شکستنه، شنیدن سخت میشه، با خودش اینطور فکر میکنه و خندهی مسخرهاش توی گلوش خفه میشه.
به تخت خوابش میره تا دراز بکشه و به سقف زل بزنه. دیگه هیچ کاری برای انجام دادن نداره، به جز فکر کردن.
*
یه جایی میانه ی راه، مینهو کم کم به این پی برد که، چان فرق داره.
البته که با خودش فرق داره، از جهات و زمینههای مختلف. هرچی بزرگتر شدن، مینهو بیشتر تبدیل به اون تایپ آدمهای اهل ورزش و پرجنب و جوش میشد؛ پرسروصدا و غیر قابل کنترل بود و همیشه اشتیاق داشت توپ فوتبال رو از زیر پای حریفانش بیرون بکشه. چان همیشه از اینکه از بیرون تماشا کنه بیشتر احساس رضایت میکرد، هرچند که تعریفش از تماشا همیشه خیلی ضعیف بود؛ میشد گفت تقریبا اینجوری بود که تو سایه مینشست و کتاب میخوند و اصلا نگاه نمیکرد. اما مینهو هیچوقت از این بابت ناراحت نبود. بدون ذرهای عصبانیت، چان همیشه آماده بود که کتابش رو روی چمنها پرت کنه و با سرعت شگفت انگیزی سمت مینهو بدوئه.
اونها تابستونهای زیادی رو باهم و با دوستان مدرسه شون توی زمینهای فوتبال یا استخرها گذروندن. مینهو به یاد میاره که چان همیشه یکم علاقهی بیشتری به استخر نشون میداد؛ انگار یه چیزی توی لحظهی رها کردن خودش زیر آب باعث میشد یه جورایی آرامش بگیره. و همینطور هم بود، و مینهو سالها بعد، در حالی که یه شب، نیمههای شب، مست وسط شهر روی کاپوت ماشینش نشسته بود، اینجوری توصیفش کرد که آبِ روی آتیش نگاهش که هرگز از بین نرفته بود. چان اون زمان با خنده، یکم زیادی محکم زده بودش؛ از اولم هیچوقت تو چشمای من آتیشی وجود نداشته مینهویا، شاید این فقط تصور تو بوده.
اون چان رو بیشتر از اینکه خودش رو بشناسه میشناخت. (الان هم میشناسدش؟ زیاد مطمئن نیست)
اونجا بود، اون آتیش، و می سوخت. درخشان تر از یک ستارهی در حال سقوط.
بعد از اون سعی کرده بود، بارها و بارها، که براش توصیفش کنه. اما انگار کلمهها نمیخواستن پیدا بشن، و وقتیم میشدن انگار درست نبودن. چطور میتونست کسی مثل چان رو با کلمات توصیف کنه جوری که اون کلمات در توصیف تمام چیزهایی که اون داره نقصی نداشته باشن؟ قدرتش، اشتیاقش، ذکاوتش. جوری که بی هیچ خودخواهی هربار که مادرش برای کار کردن تو کافه خانوادگیشون به کمکش احتیاج پیدا میکرد خودش رو در اختیار اون قرار میداد، بیتوجه به تمام برنامههایی که خودش از قبل ریخته بود. احساس حمایت و مراقبتی که هم مینهو و هم خواهرش رو در برمیگرفت، همونی که هربار مردم نسبت به اونها بدجنس و بدرفتار میشدن آتیش سوزانش رو بیشتر شعلهور میکرد. جوری که تمام لبههای تیز وجودش که فکر میکرد تو سن بلوغ تیزتر هم میشن، به خاطر چان کند شده بودن، همونهایی که وقتی هفده سالشون شد و مادرش فوت کرد، فکر میکرد خودش رو هم با اونها زخمی میکنه. آیا اصلا برای احساسی که با هربار نگاه کردن به صورت چان، مثل قلاب ماهیگیری تو سینهی مینهو چنگ میندازه و میکشدش، اسمی وجود داره؟ لی مینهو، با طبیعت شاعر پیشهاش، چند سال ساعتهای طولانی از شبهاش رو صرف فکر کردن به این کرده که آیا کلمهای براش وجود داره یا نه؛ وقتهایی که حتی کوچکترین لمس انگشتهای چان روی گونههاش مثل صائقه توی جریان خونش برق تولید میکرد، آیا در اون زمانها کلمهای برای احساسش نسبت به چان وجود داشت یا نه.
اما، البته که وجود داشت. همیشه وجود داشته.
عشق.
این کلمه تمام مدت اونجا کنارش بود، اما از اینکه دست دراز کنه و برش داره خیلی میترسید.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Flux / فلاکس
Fanficاز زمانی که مینهو توی شکم مادرش بود، چان و مینهو بهترین دوستان هم محسوب میشدن. یه جایی میانهی این راه و زندگی پر شده از همدیگه شون، چان میفهمه که عاشق مینهو شده. اما اعترافش به مینهو خیلی ناخواسته و ناگهانی و دردناک انجام میشه. باید دید آیا احساس م...