«قسمت یازدهم»

135 31 2
                                    


هوای نوامبر وقتی تنهایی به سمت کافه قدم میزنه، به صورتش میخوره و سردتر از قبل به نظر میرسه. قلبش درد میکنه، و به کندی و آروم توی مرکز سینه­‌اش میتپه. برای گرمایی که میدونه به دست نخواهد آورد، تلاش میکنه و ژاکتش رو تنگ­‌تر دور خودش میپیچه. اما اون کت از اونجایی که متعلق به چانه، باعث میش این حس بهش دست بده که، که تمام چیزیه که چان جا گذاشته.

چند هفته­‌ای از منفجر شدن­شون میگذره. و اونها از اون موقع باهم حرف نزدن. مینهو دیگه به کلاسی که مشترکا باهم داشتن نمیره، چون نمیتونه افکارش رو راجع به نشستن کنار جای خالی اون نیمکت تحمل کنه. یه چیزی درمورد وارد شدن به کلاس و نگاه کردن به فضایی که چان قبل از اینکه هردو همه چی رو نابود کنن اونجا مینشست، فقط سینه­‌اش رو به درد میاره. اون به سختی میتونه روی درست نفس کشیدنش تمرکز کنه، خوندن یه کتاب کاملا انگلیسی و آنالیز کردنش بماند.

اما با گذشت دو هفته، متوجه شده که تمام روز توی خونه موندن هم کمکی بهش نمیکنه. همه جا توی اتاقش یه یادآوری از چانه؛ خونه­‌ای که توش زندگی میکنه، خونه­‌ایه که تمام عمرش اونجا بوده، خاطرات چان مثل لکه­‌های سمج خون اطراف دیوار ها چسبیدن. مهم نیست چقدر برای از بین بردنشون تلاش کنه اونها پاک نخواهند شد.

پدرش بین هفته­‌هایی که مینهو سر کلاس رفتن و جواب زنگ بقیه رو دادن رو متوقف کرده بود، به خونه اومده. به یاد میاره که که پدرش چطور بدون در زدن وارد اتاقش شده بود؛ یه عادت که از تغییر دادنش هم ممانعت میکنه. صورت پدرش رو بین در و دیوار پر از شعرهای پاره شده از مجله و کتاب ها دیده بود و شروع به گریه کرده بود. درحالی­‌که به سمت مینهو میومد تا در آغوش بگیرتش، کیف دستی که با خودش حمل میکرد با به زمین انداختنش صدای آرام تالاپی روی زمین سفت چوبی داده بود.

"چرا داری گریه میکنی؟" پدرش همیشه مثل یه دیوار سنگی بود؛ صداش عاری از نگرانی بود اما مینهو با بازوهایی که دور شونه­‌هاش فشرده شده بودن این رو حس میکرد.

"من چان هیونگ رو از دست دادم،" همچنان که به شونه­‌های پدرش تکیه داده بود، دستانش رو روی صورتش گذاشته بود و گریه میکرد.

"منظورت چیه مینهویا؟" پدرش کمی مینهو رو عقب کشیده بود تا بعد از کنار زدن دست‌هاش با گرفتن مچ­‌هاش، صورتش رو ببینه. "اینجوری گریه نکن. خودتو مریض میکنی."

اما اشکها متوقف نمی شدن. حس میکرد صورتش به طور دردناکی از هم میپاشه و فرو میریزه. "من خیلی اذیتش کردم. اون هم منو اذیت کرد، اما فکرکنم من بدتر بهش آسیب رسوندم. من همه چیزو خراب کردم."

"هی، مینهویا، منظورت چیه؟ باهام حرف بزن."

اما این سخت بود. کلمات میخواستن بیرون بیان، اون میخواست دهنش رو باز کنه و هرچیزی که توی قلبشه رو بیرون بریزه، اما اونها قبل از اینکه به اشک تبدیل بشن، یه جایی توی گلوش گیر میکردن. پدرش صبر کرده بود، دست­هاش رو از روی مچ­‌های مینهو جداکرده بود و به شونه­.های مینهو که با نفس کوتاهی به خودشون لرزیده بودن، نگاهی انداخته بود تا مینهو شروع به حرف زدن بکنه.

Flux / فلاکسOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz