«قسمت چهاردهم»

133 32 2
                                    





"چی میخوای؟"



خودش جواب رو میدونست، اما به هرحال بازهم پرسید‌. این مهربونیش رو نشون میداد. حقیقت اینه که، اصلا توقع نداشت چان در رو باز کنه. در طول سه هفته­ی گذشته اینکار رو نکرده بود؛ جواب تلفن هاش رو نداده بود و وقتی مینهو سعی کرده بود مابین پیام های دوستان­شون توی گروه چت زیرزیرکی یه سراغی ازش بگیره، به پیام ها هم واکنشی نشون نداده بود. به نظر میرسید عصبانیت چان تمومی نداره و برای همین وقتی در رو باز کرد و علی‌رغم اینکه میدونست، ازش پرسید چی میخواد، مینهو سورپرایز شده بود.

چهره­ی شوکه شده اش خنده دار به نظر میرسید، خودش مطمئن بود که اینطوره. گوشه­ی لب های چان جمع شده بودن انگار که میخواست لبخند بزنه، اما جلوش رو گرفت تا برای دقایق طولانی تری عصبانی جلوه کنه. با این حال مینهو خندیده بود، پیروزمندانه- انگار بالاخره عصبانیت چان هم یه حد و مرزی داشت.

"نمیدونم،" مینهو با یه لبخند محو اینطوری جواب داده بود، "توقع نداشتم جواب بدی."

برای اولین بار بعد از سه هفته، صدای خنده­ی چان رو شنید. لبخند روی صورتش بزرگ­تر شد، در حالی که یکی از دست هاش بی­دلیل پشتش پنهون شده بود و انگار که راه رو بلد نباشه تو چهارچوب در خشکش زده بود. از دیدن این حالت آشنا گرمایی توی سینه اش پخش شد: چان همیشه با حرکات مسخره ای به دنبال آروم کردن خودش بود و مینهو این عادتش رو جوری میشناخت که انگار بخشی از وجود خودشه؛ مثلا وقتی جلوی در بود یک دستش رو پشت سرش نگه میداشت، وقتی منتظر اتوبوس بود باآستین­هاش ور میرفت، و موقع امتحان با نوک پاش به گوشه ای از زیر نیمکت ضربه میزد. حال و هوای بین­شون به حالت عادی برگشت، درست مثل آبی که توی خاک گلدون ریخته میشه.

چان دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و مینهو روی مبل ولو شده بود. چشم هاشون کنترل همه چیز رو به عهده داشتن، با اطمینان در سکوت مکالمه میکردن:

-این دعوا واقعا تموم شده یا حرف دیگه­ای که برای گفتن داری؟

-آره تموم شده. من تورو میبخشم.

اما بازهم مینهو حس کرد هنوز کافی نیست.

"هیونگ. من واقعا متاسفم."

چان هم آه کشید، درست مثل مینهو؛ از نظر بقیه این میتونست به معنی تمسخر باشه، اما برای اونها، تنها نشونه ای از برقراری ارتباط به روش خاص خودشون بود. "برای چی؟"

"برای اینکه در مورد همه چیز انقد کله خر بازی دراوردم."

نگاهِ توی چشم های چان بود که تغییر کرد، یا بدنش که منقبض شد، مینهو درست نفهمید به خاطر چی بود. اما هرچی که بود باعث شد مینهو خیلی ساده بپذیره که این موضوع دیگه اونقدرها هم مهم نیست، که حالا دیگه دعوا تموم شده، و چیز دیگه­ای نمونده که درموردش بحث کنن. در تمام این بیست سال زندگیش که میتونسته از کلمات درست استفاده کنه، شاید و شاید هیچ وقت تا به حال بحثی برای ادامه دادن وجود نداشته.

Flux / فلاکسHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin