«قسمت آخر»

296 40 18
                                    





"بازم میبینمت؟" زمزمه میکنه، میترسه اگه بلندتر حرف بزنه این تصویر از هم بپاشه؛ که اگه یک بار دیگه چشم هاش رو باز کنه مثل لحظه­ی ورودش دوباره تنها بشه.

اما چان واقعیت داره. به شکل دردناکی واقعیه. وقتی نوک انگشت هاش دارن گونه اش رو نوازش میکنن در کنارشون باز میشه؛ میتونه حس کنه که چطور قلب چان هم داره زیر پوست نازک مچش نبض میزنه. "دلت میخواد که ببینی؟"

"البته که میخواد،" زمزمه میکنه، میخواد که بلند شه اما از شکستن این طلسم وحشت داره.

اون لبخند کوچیک برمیگرده، انحنای آشنای گوشه­ی لب های چان ثابت میشه و نوک انگشت هاش آخرین موج گرما رو هم به صورتش میفرستن و بعد ازش جدا میشن. حتی با اینکه مینهو مچش رو رها میکنه میتونه حس کنه که تپش های قلبش روی خطوط و منحنی های دستش حک شدن.

"پس میبینی."

اما اون نمیبیندش.


**


زمستون قدم به قدم از نوامبر جلو میزنه. بعد از دیدار تصادفی شون توی مترو، یک هفته­ای در سکوت سپری شده (یا واقعا تصادف بوده؟ بیشتر موقع­ها وقتی از رویاهایی بیدار میشه که توی اونها با بازوهای چان احاطه شده هم خیلی مطمئن نیست)، و این مدت آروم و خسته کننده بوده. اون امیدوار مونده بود— به اینکه یه جور ارتباطی برقرار بشه، چون واضح بود که چان هم این رو میخواد. مینهو از فکر اینکه چه قدر از وقتش رو پای گوشیش صرف کرده خجالت میکشید، تو دلش دعا میکرد زنگ بخوره، و وقتی زنگ میخورد از جا میپرید و وقتی میدید اسم روی صفحه اونی نیست که میخواست، سریع زمین میفتاد. با گذشت روزها حس و حالش تلخ و تلخ تر شد و وقتی پاش رو بیرون میذاشت، خاطره­ی سر انگشت­های چان روی پوستش با برخورد دونه­های سرد به صورتش، کمرنگ میشد.

رویاها اوایل خوشایند بودن: دنیاهای موازیِ دوّار و گیج کننده­ای که انگار همه­شون از اون لحظه توی مترو شروع میشدن که مینهو چشم هاش رو باز کرد و چان رو دید که درست روبه روی خودش نشسته، مردمک های سیاهش درست مثل دوتا سیاره وسط منظومه­ی چشم هاش بودن. روند و انتهای اون رویاها به ندرت تغییر میکرد: اونها توی مترو به همدیگه برخورد میکردن، چان نزدیک خروجی می ایستاد و با کمرویی و احتیاط صورت مینهو رو نوازش میکرد، به نشونه­ای از تسلیم شدن__ به نظر میرسید که اون هم انگار، زیر بارِ نبودشون تو زندگی همدیگه خم شده. اون لمس پیامی غیر از متاسفم یا بیا تمومش کنیم داشت؛ جوری که اون مچش رو میگرفت، نبض تند شده و عصبی چان روی انگشت هاش حک میشدن و اون با چشم هاش التماس میکرد دوباره ترکش نکنه. تو رویاهایی که میدید، اون رهاش نمیکرد: چان کنارش مینشست و باهم میرفتن، یا مینهو میایستاد و همراه اون بیرون میرفت. در تمام پایان ها، اون انگشت­های به قفل شده شون رو میدید که روی پای یکی شون آروم میگرفتن یا تو فاصله­ی کوچولوی بین بدن هاشون تاب میخوردن. اما هرچه روزها گذشتن و اون رو با خواستن تنها گذاشتن، پایان خوشی که اون میخواست، انگار دور و دورتر میشد و دست نیافتنی.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 08, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Flux / فلاکسWhere stories live. Discover now