چیزی که درمورد از دست دادن وجود داره اینه که کمتر مربوط به از دست دادنه و بیشتر درمورد به دست آوردن چیزهای متعدد دیگه اس. اگه درموردش از مینهو پرسیده میشد، از دست دادن چان رو تعریف میکرد و بعد تلاش میکرد تا توضیح بده دقیقا چقدر زیر بار چیزهایی که بعدا به دست آورده خم شده؛ غم، دردِ قلب؛ مسئولیت تلخ اینکه میدونست بین فاصلهی حداکثر چند اینچیِ از دست دادهها و به دست آوردهها، چیزهایی وجود داره. البته که چان رفته، اما درمورد همهی چیزهایی که پشت سرش جا گذاشته چی؟ خاطرات، بوی ادکلنش که توی گوشه ای از کاناپهی مینهو رسوخ کرده، یک مشت لباس که بعد از شبها پیشش موندن جا گذاشته و مینهو اون هارو با دقت توی دراور پایینی چیده.
پیراهنها بدترینن. همشون برای مینهو خیلی بزرگن: آستینها بزرگ و پهنن و قسمت بالای دستهاش رو میبلعن، و بدن لاغرش رو به یه جعبه تبدیل میکنن طوری که پارچهی لباس روی رونهاش میفته. دو جین از اونها وجود داره، طی سالها چان اونها رو روی زمینِ اتاق خواب مینهو مینداخت و میگفت خب مینهویا، من لباسهام رو بعدا خونه میبرم، چون اون همیشه برمیگشت و بهشون نیاز پیدا میکرد. اما توی غیبت طولانی چان، مینهو به سختی دلیل پیدا میکرد تا بهشون دست بزنه تا وقتی که متوجه شد میتونه اونها رو موقع خواب بپوشه.
اولش بامزه بود؛ چانگبین بهش خندیده بود چون پیرهنی پوشیده بود که روش طرح تیم بسکتبال آمریکایی بود و همه میدونستن که مینهو هیچ علاقهای به ورزش نداره. اوایل ناله کرده بود و بهش گفته بود چقدر با اونها خوب دیده میشه، دستهای بزرگش روی پوست برهنهی رونش که لباسش اونها رو نپوشونده بود، بالا میرفتن و زیر پیرهنش حرکت میکردن تا جای جای بدنش رو لمس کنن. اما با بیشتر شدن شبهایی که چانگبین توی خونهی مینهو میموند و مینهو پیراهنهای بیشتری رو از توی دراور پایین مثل یه کیف جادویی بیرون میاورد، بالاخره لامپ روشن توی مغز چانگبین خاموش شد.
"مینهویا،" درحالیکه روی تخت مینهو دراز کشیده نگاهش میکنه. کمی به سمتش برمیگرده و بهش خیره میشه. به بدن لختِ... دوست پسرش؟ دوستی که باهاش همچین کارایی میکنه؟ معشوقش؟ مینهو نمیدونه اسمش رو چی بزاره پس هیچ اسمی روش نمیزاره. نگاهش رو برمیگردونه و کارش رو برای گشتن دنبال لباس زیر توی دراورش ادامه میده.
"هوم؟"
صداش آرومه، تقریبا با کمرویی همراهه. "این لباسایی که همیشه موقع خواب میپوشی،"
مینهو لباس زیرش رو پوشیده و دقیقا دنبال یکی از اون پیراهنهاییه که چانگبین درموردشون حرف زده. یکی رو به صورت تصادفی برمیداره و درحالیکه دراور رو با پاش میبنده، پیراهن رو از روی سرش رد میکنه. طوری که چانگبین در حال حاضر نگاهش میکنه -یک دستش زیر سرشه و ابروهاش رو بالا داده- باعث میشه قلبش توی گوشهاش با اضطراب بتپه. مینهو حولهای رو که موقع بیرون اومدن از حمام زمین انداخته بود برمیداره و صرفا به خاطر اینکه کاری با دستهاش انجام بده، اون رو روی موهاش میکشه. "خب؟ لباسام چی؟"
BINABASA MO ANG
Flux / فلاکس
Fanfictionاز زمانی که مینهو توی شکم مادرش بود، چان و مینهو بهترین دوستان هم محسوب میشدن. یه جایی میانهی این راه و زندگی پر شده از همدیگه شون، چان میفهمه که عاشق مینهو شده. اما اعترافش به مینهو خیلی ناخواسته و ناگهانی و دردناک انجام میشه. باید دید آیا احساس م...