04

165 22 2
                                    

3:12 شب .... قصر خون...

تهیونگ داشت واقعا عذاب میکشید دلش میخواست پیشه کوک باشه نمیتونست تحمل کنه ...
پس بلند شد از اتاقش زد بیرون آروم و بی صدا قدم برمیداشت ...
تا کسیو بیدار نکنه چون سربازا خواب بودن
رفت و به سیاه چال نزدیک شد ....
داخل رفت یکم ترسیده بود آخه اونجا خیلی تاریک بود

راه روی سیاه چال رو رد کرد تا به قفسی رسید که جونگکوک توش بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

راه روی سیاه چال رو رد کرد تا به قفسی رسید که جونگکوک توش بود ...

کوک تکیه داده بود و زانوهاشو بغل کرده بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود تهیونگ که کم کم داشت گریش میگرفت سریع رفت دم در کلید رو از جیب سرباز آروم برداشت تا بیدار نشه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کوک تکیه داده بود و زانوهاشو بغل کرده بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود
تهیونگ که کم کم داشت گریش میگرفت سریع رفت دم در کلید رو از جیب سرباز آروم برداشت تا بیدار نشه ...
رفت تو و در قفس رو آروم باز کرد ..
فکر میکرد جونگکوک خوابیده ولی اون بیدار بود....
چطور میتونست بخوابه؟؟؟تا درو باز کرد جونگکوک سرش رو از زانو هاش بالا آورد و با نگرانی و تعجب به تهیونگ زل زد

آروم گفت

+تهیونگ تو اینجا چیکار میکنی خیلی خطرناکه باید بری

_نخیرم نمیرم
دوست دارم پیشه تو باشم

تهیونگ لوس گفت و جونگکوک بغل کرد و سرش رو داخل گردنش برد

+نه تهیونگ تو باید بری میدونی اگر بفهمن اومدی اینجا چقدر دعوات میکنن

_اشکالی نداره

+لجباز

کوک گفت و تهیونگ رو بغل کرد
تهیونگ رو پاهای جونگکوکیش نشست و گردنش رو بوسید
کوک هم گردن تهیونگیشو بوسید
با آرامش بغل هم بودن ....

+تهیونگ تو خیلی کوچیکی منم خیلی بزرگ
اگر تو بزرگتر بشی از اینکه من جفتتم خجالت میکشی
بزرگتر بشی دیگه منو نمیخوای
اونا میخوان منو بکشن بهتره از من دور باشی

KISS |VKOOKWhere stories live. Discover now