Part 2;

1.8K 319 13
                                    

بعد از حدود بیست دقیقه رانندگی، جونگ‌کوک ماشینش رو توی نزدیکی پارک خلوت و سرسبزی پارک کرد. طبق چیزهایی که فهمیده بود، کیم تهیونگ سررشته‌ای توی عکاسی نداشت و با توجه به رفتارش، اهمیتی به پروژهٔ دروغین جونگ‌کوک نمی‌داد و این کار کارآگاه رو راحت می‌کرد. کافی بود که کمی باهاش صمیمی بشه و بتونه چیزهایی رو از زیر زبونش بیرون بکشه تا شاید به قاتل نزدیک بشه. قاتل... بدون حتی ذره‌ای تردید، مطمئن بود که اون خودکشی‌ها کاملاً صحنه‌سازی هستن و مرگ اون دانش‌آموزها عامل دیگه‌ای داره که اون عامل رو می‌تونست اول با کمک اون پسر و بعد تحقیق توی مدرسه، پیدا کنه؛ اما مسئله همین‌جا بود که:« چطور باید با اون پسر اخمو و بی‌حوصله صمیمی می‌شد؟»
از ماشین پیاده شد و بعد از چند لحظه وقتی متوجه شد که پسربچه هنوز توی ماشین نشسته، اون رو مخاطب قرار داد:

_پیاده شو.

تهیونگ بعد از کمی مکث، در رو به‌آرومی باز کرد و همون‌طور که کوله‌اش رو دوباره روی شونه‌اش فیکس می‌کرد، پیاده شد و در رو بست. ابروهای جونگ‌کوک بالا پریدن و پیشنهاد داد:

_به‌نظرم کوله‌ات رو بذار داخل ماشین، چون...

_راحتم.

ناباور به پسری که بین حرفش پریده بود، نگاه کرد و نفسش رو با صدا و عمیق به بیرون فوت کرد.

«آروم باش جونگ‌کوک، آروم. اون فقط یه بچه‌ست.»

به خودش یادآوری کرد و بعد درحالی‌که لبخند رو مهمون لب‌های نسبتاً باریکش می‌کرد، شروع به حرف‌زدن کرد:

_باشه... خب تهیونگ شی، بذار یه‌کم برات توضیح بدم تا با پروژه و نحوهٔ کار آشنا بشی. این پروژه مرتبط با...

_می‌تونم قبلش یه چیزی بگم؟

تهیونگ یه بار دیگه بین حرف جونگ‌کوک پرسید و کاراگاه همون‌طور که سعی می‌کرد پسر رو زیر مشت‌هاش له نکنه، لبش رو با زبون تر کرد و سرش رو به نشونهٔ تأیید تکون داد.

_صادقانه جونگ‌کوک شی، من هیچ اهمیتی به این پروژه و کاری که قراره بکنی نمی‌دم و اگر فکر می‌کنی قراره مفید باشم، اشتباه فکر کردی. نمی‌دونم روی چه حسابی من رو برای همراهی انتخاب کردی؛ اما امیدی بهم نداشته باش و این لطف رو بهم بکن و بی‌خیالم شو. اگر هم نمی‌خوای بی‌خیال بشی و کس دیگه‌ای رو بیاری، من باز هم اهمیت نمی‌دم و قرار نیست کاری بکنم.

تک‌تک جملاتش رو با صدا و لحنی آروم اما سرعتی بالا و بدون اینکه حتی لحظه‌ای به جونگ‌کوک نگاه کنه، به زبون آورد. دهان کاراگاه باز مونده بود و باورش نمی‌شد که اون حرف‌ها رو شنیده. انگار اون پسر بی‌حوصله و بی‌خیال‌تر از اونی بود که بخواد مفید واقع بشه و درحالی‌که برای بار سوم پیش خودش از انتخاب‌ کردنش ابراز پشیمونی می‌کرد، انگشت‌هاش رو با کلافگی روی پیشونیش کشید. با توجه به چیزهایی که پسر گفته بود و برای اینکه شک نکنه، باید همین حالا اون رو به دبیرستان برمی‌گردوند و از آقای هان می‌خواست که دانش‌آموز دیگه‌ای رو بهش معرفی کنه؛ اما به دلایلی که برای خودش هم مبهم بودن، این کار رو نکرد و به‌جاش گفت:

8 Pm (Kookv)Where stories live. Discover now