دقایق به تندی گذشتن و جونگکوک درحال پرسهزدن توی قسمتهای مختلف مدرسه بود.
همون موقع با شنیدن صدای زنگ موبایلش از حرکت ایستاد و تلفن رو از جیب شلوارش خارج کرد.
شمارهٔ ناشناسی که روی صفحه افتاده بود، بهش دهنکجی میکرد. میدونست که خودشه و مطمئناً اگر اون لحظه توی مدرسه حضور داشت، جونگکوک رو دیده بود.
سالها بود که توی این حرفه مشغول به کار بود؛ اما فهمیدن اینکه با قاتل توی یک ساختمونه، کمی ضربان قلبش رو بالا برد.
تماس رو وصل کرد.«چه عجب، دیگه داشتم ناامید میشدم. میدونی جئون؟ زیادی داری فضولی میکنی. حواست به اطرافت باشه.»
و تماس خاتمه یافت؛ قبل از اینکه جونگکوک بتونه حتی لبهاش رو برای بهزبونآوردن حرفی از هم فاصله بده، اون فرد تلفن رو قطع کرده بود و این باعث میشد کارآگاه دندونهاش رو با حرص روی هم فشار بده.
نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی چیز خاصی توجهاش رو جلب نکرد، به راهش ادامه داد.
دقایق دیگه توی دفتر آقای هان و گوشدادن به دردودلهاش بهعنوان مدیر چنین دبیرستان پرحاشیهای گذشت و وقتی فهمید چند لحظه دیگه کلاسها تموم میشن، مکان کلاسی که تهیونگ توش حضور داشت رو ازش پرسید و باهاش خداحافظی کرد.
درست زمانی که از دفتر خارج شد، زنگ به صدا دراومد و میتونست صدای همهمهٔ ایجادشده داخل کلاسها توسط دانشآموزها رو بشنوه.
صورت تهیونگ رو تصور کرد که احتمالاً برعکس بقیه با بیحوصلگی وسایلش رو جمع میکرد.
برای لحظهای آرزو کرد که کاش اون پسر هم مثل بقیه برای برخی کارها شوق نشون میداد؛ اما ثانیهٔ بعد با خودش گفت که این موضوع احتمالاً اصلاً ربطی بهش نداشت.
همزمان که دستش رو توی موهاش فرو میبرد، بهسمت کلاس تهیونگ که فاصلهٔ زیادی با دفتر مدیر نداشت، قدم برداشت.
میتونست از دور خروج دبیر کلاس و بعدش بلافاصله خروج چند تا از دانشآموزها رو ببینه.
طبق حدسش تهیونگ رو بینشون ندید.
هرچی به کلاس نزدیکتر میشد، دانشآموزهای کلاس واکنش بیشتری بهش نشون میدادن. تمامشون اون مرد رو به خاطر داشتن و بعضیها -واضحاً دخترها- هیجانزده شده بودن. با اینکه میدونستن اون فرد فقط بهخاطر تهیونگ اونجاست؛ اما باز هم بهش لبخند میزدن و زیرلب سلام میکردن.
جونگکوک لبخندی معمولی روی لبهاش نشونده بود و براشون خیلی کوتاه سرش رو تکون میداد. همون موقع بود که تهیونگ رو موقع خروج از کلاس دید.
لبخندش رو پررنگتر کرد و بهسمتش قدم برداشت.
میتونست نگاه اکثر بچهها و همچنین نگاه متعجب تهیونگ رو روی خودش حس میکرد.
دلش نمیخواست رفتاری از خودش نشون بده که بعداً باعث اذیت تهیونگ توی مدرسه بشه؛ اما در هر صورت موهاش رو به هم ریخت و پرسید:_حالت چطوره؟
تهیونگ مسخ شده بود. انتظار اینکه جونگکوک اونجا باشه رو نداشت و برای لحظاتی فقط با چشمهای درشتشدهاش بهش نگاه کرد؛ اما درنهایت به خودش اومد و سرش رو پایین انداخت.
YOU ARE READING
8 Pm (Kookv)
Fanfiction➳ 8 Pm تمامشده. ✔️ خودکشیهای پیدرپی دانشآموزان یک دبیرستان اون هم توی یک بازهٔ زمانی، چیزی نبود که اتفاقی باشه و جونگکوک اونجا بود که کشف کنه عامل اون خودکشیها چی، یا بهتر بگیم؛ کیه! کاپل: کوکوی ژانر: عاشقانه، اس.مات، درام، انگست، روانشناسی، م...