Part 7;

1.4K 245 13
                                    

_اوه...

جونگ‌کوک دست پسر رو بیشتر فشرد و حین‌ قدم‌زدن کمی به خودش نزدیک‌ترش کرد.

_گوش کن تهیونگ، من قصد ندارم بگم تو افسرده یا یه همچین چیزی هستی. درواقع این چیزها توی این سن طبیعی‌ان؛ اما بد نیست با یه نفر که می‌تونه بهت کمک کنه، حرف بزنی.

_متوجه‌ام. راستش رو بخوای چند باری بهش فکر کردم؛ اما هیچ‌وقت انجامش ندادم.

کارآگاه سرش رو به نشونهٔ تأیید تکون داد.

_فردا برو پیشش، هوم؟ مطمئنم حالت رو بهتر می‌کنه.

فرستادن اون بچه پیش اون مرد درحالی‌که توی اون موقعیت هر کسی می‌تونست قاتل باشه، خطرناک بود؛ اما حداقل می‌تونست از کار اون مرد سر دربیاره و بفهمه که واقعاً چکار می‌کنه. از اینکه اتفاقی برای پسر نمی‌افتاد مطمئن بود؛ چون بهش قول داده بود که مراقبش باشه و این کار رو می‌کرد.
تهیونگ لبخند زد. ایستاد و سرش رو تکون داد.

_اگر تو می‌گی، پس باشه.

جونگ‌کوک هیچ ایده‌ای نداشت که چرا؛ اما این حرف تهیونگ باعث شد که چشم‌هاش کمی درشت بشن و ناخودآگاه دستپاچه بشه. اون الان دوست‌پسرش بود... نکنه اون بچه انتظار داشت که ببوسدش یا یه همچین چیزی؟

_جونگ‌کوک...؟ چت شد یکهو؟

_هاه؟ هیچی...

با کف دست موهای پسر رو به هم ریخت و قدمی به عقب برداشت. طی یه تصمیم ناگهانی پرسید:

_تو رانندگی بلدی؟

تهیونگ سرش رو با گیجی به نشونهٔ منفی تکون داد و لبخند کجی روی لب‌های جونگ‌کوک نشست.

_دلت می‌خواد یاد بگیری؟!

*

_اون ترمزه پابو!

تقریباً فریاد زد و تهیونگ دستپاچه متقابلاً جیغ کشید:

_یا! بهم فحش نده!

جونگ‌کوک با خنده بلندتر فریاد زد:

_خب احمقی دیگه! وسط جاده وقتی باید گاز بدی، اگر یکهو به‌جاش ترمز بگیری، چی می‌شه؟

_تصادف؟

_دقیقاً! پس حق دارم بهت بگم احمق!

تهیونگ با شنیدن این حرف گوشهٔ چشمش رو نازک کرد و بعد از کمی مکث، به‌طور ناگهانی ماشین رو خاموش کرد.

8 Pm (Kookv)Where stories live. Discover now