کای ماشینو نگه داشت و نفس توی سینشو بیرون فرستاد. سرشو برگردوندو به صورت آروم کیونگسو غمگین نگاه کرد.
حالا میفهمید چیکار کرده چه بلایی سر اون پسر آورده بود.
اون پسری که بهش بارها تجاوز شده بود رو بوسیده بود..
با بیاد آوردنش خودشو لعنت فرستادو از ماشین پیاده شد.
در سمت کیونگسورو بازکردو آروم کیونگسورو بغل کردو از ماشین بیرون آوردش.
لرزش آرومشو حس میکرد.
ب سمت ورودی بیمارستان حرکت کرد.
باید زودتر میوردش.
اون پسر زیادی ضعیف بودو حالش هرروز بدتر از قبل بود.
"ن..نه.."
کیونگسو توی بغلش بی قراری میکردو یقه ی پیرهنشو توی مشتای کوچیکش میفشرد.
کای فک لرزونشو گرفت و آرومش کرد.
"هیشش..آروم باش عزیزم."
سر کیونگسورو روی شونش تکیه دادو با آروم گرفتنش حرکات پاهاشو از سر گرفت.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
دکتر گوشی پزشکی رو روی نقطه نقطه پوست سفید کیونگسو میگذاشت.
کای با نگرانی به کیونگسوی روی تخت نگاه کرد کیونگسو چشماش باز بودو بی حس به سقف اتاق خیره بود.
با قرار گرفتن هربار گوشی پزشکی روی زخمای قدیمیش قطره اشکی از یکی از چشماش فرار میکرد.
بیمارستان...
اونجا بیمارستان بود.
جایی که بدبخت شد.
(فلش بک)
روی زمین سرد نشسته بودو به دیوار تکیه زده بود،پاهاشو توی بغل گرفته بودو اشکاش گوله گوله میریختن.
وقتی خبر رسیده بود که پدر مادرش توی اتوبان تصادف کردن احساس کرده بود پاهاش خالی شدن ولی الان اونجا بود.
پیش پدر مادرش..
منتظر یه خبر ازشون.
در اتاق عمل باز شدو دکتر با چهره ای که حس خوبی رو منتقل نمیکرد وارد سالن شد.
کیونگسو سریع بلند شدو به طرف دکتر دویدو دستاشو با دستای کوچیکش گرفت.
"..مامان..ب..بابام.."
با التماس به دکتر مسن خیره بود.
دکتر کلافه سرشو پایین انداخت.
"پسرم.."
با اومدن صاحب خونه به طرفشون حرف دکتر قطع شد.
"دکتر؟"
صاحب خونه برعکس کیونگسو خوشحال بود..ولی کیونگسو نمیدونست متوجه نمیشد ..نه تا وقتی اونرروی مرد مقابلشو میدید..
دکتر و صاحب خونه به طرف دیگه ای رفتن.
و کیونگسو فقط با قطرات اشک خشک شده روی صورتش بهشون خیره بود.
با دیدن برق توی چشمای صاحب خونه و بعد نگاه مثلا غمگینش به کیونگسو طرفش رفت.
"چی.. شد عمو.. "
کیونگسو با بغض نالید.
"کیونگسو بهتره بری باهاشون خدافظی کنی"
جمله مرد مقابلش تو صورتش مثل سیلی کوبیده شد
کیونگسو قسم میخورد تا بحال این روی مردو ندیده بود
چطور آنقدر راحت درمورد مرگ کسی صحبت میکرد؟
آب دهنش خشک شد.
اون مرد خوشحال بود ..ولی چرا..
یلحظه تمام وجودش لرزید.
مغزش اون حرفارو تحلیل نمیکردن.
اون چی میگفت؟..
یعنی چی؟
تنهاش گذاشته بودن؟...
نه..
نمیتونستن..
سریع دستاشو از دستای مرد که با پوزخند صداش میزد بیرون کشیدو به طرف در بسته اتاق عمل دوید
به در بسته مشت میزد و فریاد میزد.
"نهههههه"
"نمیتوونیددد..."
بعد از آروم شدن التماسای بی ثمرش برای باز شدن در
مشتای کوچیکش شل شدن صدای هق هق هاش به گوش افرادی که شاهد این حالش بودن و توجهی نمیکردن رسید.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
" هیشش..تموم شد دیگه.. چی شد آقای دکتر؟."
کای آروم در حالی که با یه دستش دست کیونگسو رو نوازش میکردو با دست دیگش اشکاشو پاک میکرد پرسید.
دکتر عینکشو زدو رفت و پشت میز نشست.
"بدنش خیلی ضعیفه."
شروع به نوشتن توی برگه های جلوش کرد.
"این داروهارو حتما باید مصرف کنه."
"پس لرزشاش"
"همش بخاطر ضعف شدیدشه باید مراقبش باشیدو خوب غذا بخوره.باید یکم وزن بگیره
و.."
"و چی دکتر"
کای از کنار تخت سمت میز رفت.
دکتر کلافه عینکشو دراورد.
"این علائم غیر از ضعف به افسردگی شدید مربوط میشه که باید هرچی سریعتر درمان بشه وگرنه مشخص نمیشه چه بلایی سر فرد بیمار بیاره.
همونطور کهگفتید..تب،لرزش شدید،بی هوشی های گاه و بی گاه ،کمبود وزن.به نظرم بهتره سریعتر پیش روانشناس ببریدش."
دکتر با صدای آرومی برای کای توضیح داد.
با هر کلمه ای که دکتر میگفت کای جیگرش بیشتر میسوخت . اون پسر اینهمه درد میکشیدو اون توجهی نمیکرد.
حتما باید اتفاقی میوفتاد؟
"ب..بله..ممنونم دکتر"
کای آروم زمزمه کردوبه سمت کیونگسوی روی تخت برگشت.
لباس کیونگسو رو که یکی از لباسای خودش بودو پایین کشیدو دستاشو زیر زانوهاش بردو آروم بلندش کرد.کیونگسو با حس آغوش کای سرشو روی سینه کای گذاشت و چشماشو بست.
"دیگه این طرفا نبینمتا پسر"
پزشک با لبخند غمگینی گفت و کای با تشکر کوتاهی از اتاق خارج شد.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
کیونگسو رو توی بغلش جابه جا کردو بعد از باز کردن قفل
در درو با پاش هل دادو داخل شد.
کلیدو روی اپن گذاشت.
به سمت اتاق پا تند کردو کیونگسوی خوابیده رو آروم مثل پر روی تخت خوابوند.
پتوی نازکو روش کشیدو دستشو روی پیشونیش گذاشت.
با مطمئن شدن از حالش به طرف در اتاق رفت و یلحظه برگشت و به کیونگسو خیره شد.
نگرانش بود.
از اتاق خارج شدو وارد حال شد.
گوشیشو از جیبش دراوردو شماره دوست قدیمیشو گرفت.لوهان عزیزترینش میتونست کمکش کنه.
"الو بفرمایید"
صدای پر انرژی لوهان رو شنید.
لبخند غمگینی زد
خوب بود که خوشحال بود امیدوار بود بتونه خوشحالی کیونگسورو هم بهش برگردونه.
"لو..منم جونگ"
یلحظه سکوت پشت خط برقرار شد.
"جونگینن..جونگ خودتی؟"
"اره"
کای سرش رو پایین انداخت و روی کاناپه نشست.
"وای..باورم نمیشه جونگین "
"خوبی؟"
"الان عالیم تو چطوری؟شرکت چیجور پیش میره؟"
کای لبشو گاز گرفت.شرکت ..باز شرکت لعنتی همه چی بخاطر اون بود حتی قطع ارتباطش با لوهان.
"خوب نیستم لو"
"چی شده جونگین"
صدای لوهان رنگ نگرانی گرفت.
"میتونیم همو ببینیم؟"
"البته..جونگین چرا اینطوری.. تو که میدونی چقد برام عزیزی هروقت بخوای همو میبینیم"
کای چشماشو بست.عصبی بود از اینکه پرس و جو از احوال دوستش دلیل دیگه ای داشت.
"ینی..تو مطبت یکی هس که باید ببینیش"
"او..باشه پس منتظرتونم..منتظر تو و ؟کیه که قراره بخاطرش افتخار دیدن رفیقمو بعد چند سال داشته باشم؟"
کای از تیکه لوهان خندید .
میدونست منظوری نداره.
"باور کن جبران میکنم لو خودت که میدونی"
"میدونم جونگین..همیشه ام میدونستم "
(فلش بک)
از صبح شماره کایو میگرفت ولی پاسخگو نبود.
دلشوره بدی گرفته بود.
میدونست رابطه کای با خانوادش خوب نیست ولی نه تا این حد.
سریع بیماراشو هماهنگ کرده بودو الان جلوی عمارت بود.
این عمارتو بعد از دعواهای پی در پی کای با خانوادش باهم خریده بودن.
سریع پیاده شدو وارد عمارت شد.
از پله ها بالارفت و پشت در ایستاد.
زنگ درو زد.
بعد اینکه جوابی نشنید.
مشتاشو روی در کوبید.
"باز کن این درو جونگین..بس کن این کاراتو..بیا اصن حرف بزنیم.."
با تموم شدن حرفش در با صدای آرومی باز شدو چهره داغون کای نمایان شد.
زیر چشماش گود بود و موهاش روی صورتش پخش بودن.
کای سرشو توی گردن لوهان فرو برد.
و لوهان صدای بغض آلود دوستشو شنید.
احساس کرد قلبش گرفت.
"خستم لو..خسته''
و بی صدا اشکاشو تو گردن لوهان خالی کرد.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
کیونگسو چشماشو بازکردو اطرافشو از نظر گذروند با ندیدن کای از روی تخت پایین اومدو لرزش خفیف زانوهاشو نادیده گرفت
امیدوار بود بتونه کایو تو خونه پیدا کنه.
از اتاق بیرون اومدو با پیدا کردن کای توی آشپزخونه به طرفش قدمای ارومشو برداشت.
پشت اپن ایستاد و حرکات کایو زیر نظر گذروند.
"اوه ببین کیونگی ما بیدار شده میدونی چقد خوابیدی اصن؟"
کای گفت و شعله غذا رو کم کرد.
کیونگسو آروم اپن و دور زدو کنار کای ایستاد و به نگاه کردنش ادامه داد.
کای دستشو روی گونه هاش که با وجود کمبود وزنش هنوز تپل و سرخ بودن بردو نوازشش کرد.
"اوه اینجا ما یه کیونگی گرسنه داریم که باید خوب بخوره..هوم؟"
کای گفت و ظرف میوه هایی که از قبل خورد کرده بودو برداشت و تکه های میوه رو نزدیک لبهای درشتش برد.
"باز کن قلباتو"
کیونگسو با این حرف قلبش شدید تر تو سینش زد
مثل رویا بود.
تو دلش غوغا بود ولی کای فقط لبخند کوچیکش رو دید. که همونم برای کای زیبا تر از هرچیزی بود.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
پارت دهم خدمت ابنباتا 🍭
لطفا لطفا ووت بدید خوشحال میشم😉💓
اصن هرکی ووت نده تبدیل به شوشک شه🤣🤣
با کامنتاتون خوشحالم کنید.
و لوهان وارد داستان شد.
که تو پارتای بعد بیشتر میشناسیمشش.
کای جانم چقد تلاش میکنه بره کیونگ.
کیونگ مظلومم🥺🥺
ووت زیاد بدید فردا با انرژی برگردم.
ووت.انتقاد.پیشنهاد.پذیرایم💓💓
YOU ARE READING
My Savior
General Fiction🌚🌚 ..."دو کیونگسو پسری که که بعد از مرگ خانوادش تصمیم به خودکشی میگیره اما چی میشه که کسی که به دادش میرسه اون روی زندگی رو بهش نشون میده.."...🖤🖤 #kaisoo "copule: kaisoo" "Genre :Dark.Engst.dram.smut" کامل شده📝 ..by Mia.. 🖤🌚🖤🌚🖤🖤🌚🖤🖤🌚�...