PART 8

261 21 3
                                    

نویسنده V
__________________________________

+نمیفهمم مامان .. م..منظورت همون طلسم مرگ که نیست ؟

_اره متاسفم دقیقا طلسم مرگه که هم باعث شده جوونیم و از دست بدم و هم زودتر بمیرم !

+اوه خدای من چطور ممکنه مامان ؟

و یک بغض ناگهانی کوتاهی در گلویش باعث شد نتوانه حرفش رو ادامه بده . تمام امید اون به همین مادر جوان و دوست داشتنی که بعد از پدرش برایش مانده بود بود !
او هنوز پسرکوچولویی بود که به اغوش مادرش احتیاج داشت و ان مادر حالا داشت ترکش میکرد !

+کوکیا اروم باش مشکلی پیش نمیاد

_ته ته مادرم ....

+شش کوکی اروم باش بیا بریم بالا باید یکم استراحت کنی

_اه گاد ته نه باید تنها باشم

+اوکی کوکی برو برو استراحت کن تا منم با مامانت صحبت کنم !

کوک از پله های بلند بالا رفت و به سمت اتاقش حرکت کرد . و همچنان کیم مشغول صحبت با دوشیزه شد !
دوشیزه از زندگی قبل خود از سختی هایی که در زمان قدیم کیده بود تا جونگ کوکی و بزرگ کنه از اجباری که برای ازدواج با شاه  براش گذاشته بودند از شب عروسی که به غمگین ترین شکل ممکن رسما بهش تجاوز شده بود و اره کوک بچه تجاوز بود . این موضوع باعث شده بود بغض کم و کوچیکی در گلویش تشکیل بشه ! اما اون بروز نداد و فقط به خاطرات دوشیزه که چطور اون هارو در فکر و با ریختن اشک هایش توضیح میداد گوش کرد !

_من اون موقع حدودا 16 سالم بود که خانوادم منو مجبور کردن با پادشاه خوناشام ها ازدواج کنم و وارثشون و به دنیا بیارم و من و بعد از اینکه کلی زدن و اذیتم کردن با اجبار لباس عروسی و تنم کردم بعد از کلی نقش بازی کردن که ما عاشق هم هستیم به سمت عمارت شاه رفتیم و اون شب به بدترین شکل ممکن و درحالی که اشکام میریخت و التماسش میکردم اون بهم تجاوز کرد !

تا دو هفته بعدش سه بار باهام رابطه داشت جوری که واقعا رحمم اسیب دیده بود و منی که فهمیده بودم باردار هستم دکتر میگفت بچه تو رحمم نمیمونه برای همین کلی عمل و دوا و درمان روی من انجام دادم تا مشکل رحمم درست بشه و بتونم بچه رو تو شکمم بزرگ کنم و وارثشون و به دنیا بیارم . بعد از سه سال من و پادشاه اونقدری عاشق همدیگه بودیم و همو دوست داشتیم که نمیتونستیم یه شب از هم دور بمونیم و بدون هم چشم روی هم بزاریم . کوک بدنیا اومد و زندگی مارو شیرین کرد اما خب اون موقع ها من عاشق پادشاه نبودم برام سخت بود با بچش کنار بیام !

تهیونگ بغض کوچیکی که در گلو داشت و بلعید و نفس عمیق کشید سعی کرد با نوک انگشتاش اشک های مزاحم داخل چشمش رو پاک کنه و بعد به سمت دوشیزه چرخید و لبخند مستطیلی و کوچیک زیبایی روی صورتش نمایان کرد

+اوه دوشیزه واقعا باورم نمیشه همچین زندگی سختی داشتین خیلی متاسفم اما اخرش قشنک تموم شد شما عاشق هم شدید این خیلی خوبه ! و بابت مرگ همسرتون متاسفم !

_اوه پسر مشکلی نیست عزیزم ناراحت نباش خیلی خوشحال شدم باهات صحبت کردم و خودمو خالی کردم ؛

+خوشحالم منم ! ممنونم شبتون بخیر باشه

_شب توعم بخیر عزیزم من میرم دیگه فکر کنم رانندم منتظرمه به کوک سلام برسون و اینم بگم قول بدید بعد پقتی من تا هفته بعد مردم شما عشقتون از بین نره !  ( ولی اونا هنوز حسی بهم ندارن :)

+حتما دوشیزه حتماا شبتون بخیر باشه !

_خداحافظ عزیزم !

و بعد به سمت در بزرگ عمارت حرکت کرد و از اون خارج شد اما اینور در ذهنی اشفته داشت به زندگی این ارباب خشن فکر میکرد به زندگی دردناکی که این پسر داشت !

ولی کسی از پسری که اون بالا خودش رو حبس کرده بود و یه سیگار دست راستش و یه جام قرمز شراب دست چپش بود و سعی داشت اشک ها و بغض هاش و کنترل کنه خبر نداشت !
اون پسر هنوز به اغوش مادرش به نصیحت ها به لالایی هاش نیاز داشت  اون هنوز خیلی کوچیک بود ؛

تهیونگ به سمت اتاق اربابش حرکت کرد و بدون اینکه در بزنه از احوال پسر پشت در خبر داشت در اتاق رو باز کرد و وارد شد .
اون زیادی احساساتی بود و حالت ادم هارو حتی دشمنش رو هم بخوبی درک میکرد و سعی میکرد اون هارو اروم کنه . اره اون خیلی دلرحم و مهربون بود .
به سمت اربابش رفت و با بلند کردن دستی که روی پای عضله ای اربابش بود و درحال سیگار کشیدن بود روی پاهاش جا گرفت .
سرش و سمت گردن اربابش برد اروم روی گردنش گذاشت .
دستاش رو دور کمر اون حلقه کرد و اروم گرفت !

تعجب اور بود اره ولی کوک الان بچه شده بود دستاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و سرش رو بین موهاش برد و نفس عمیق کشید :))  ‌( نویسنده داره اینجا جونن میده ) ( فقط منم بغض دارم )

تهیونگ اروم زمزمه کرد :

+بشکنش ارباب !

_چیو برده ؟

+اون بغضی که تو گلوت داریش

_ اونموقع شبیه بچه ها نمیشم برده ؟

+من اینجام ارومت کنم پس فقط بهم تکیه کن

_برده تو زیادی مهربونی

+تو لیاقتش و داری ارباب :)))))

و اینجوری بود که پسر کوچیکتر خیسی اشک های اربابش رو روی گردن و موهاش احساس کرد :؛

________________________________

اوکیییی ولی خدایی من سرش گریه کردم بخدا بغض داره میکشههه گادددد !!

یه چیزی خیلی ببخشید یه مدت اپ نداشتیم خودمم ناراحت بودم دست و دلم نمیومد بنویسم یکم اوضام ریخته بود بهم :)
این پارت جبران شد فکر کنم نه ؟ ولی من عاشق این تیکه اخرشم

خیلی دوستون دارم پس حتما ووت و کامنت بدید :)
ازتون میخوام تو کامنت ها گرایشتون و بگید و به هم احترام بزارید :!!

V

تا پارت بعدی دوستون دارم :)

_________&&&&_____________

 My Vampire / خوناشام منWhere stories live. Discover now