Part-1

105 22 4
                                    

رو تاب نشسته بود و به برادرش و دوستش که مشغول نقاشی کشیدن بودند نگاه میکرد.
چرا اونها ازش نمیخواستن تا بره و باهاشون بازی کنه؟ شاید سنش کم بود اما مثل اونها میتونست خوب نقاشی کنه...
مثلا اون خودش و جونگکوک رو کشیده بود که باهم عروسی کردن و حتی وقتی به جونگ‌کوکی نشون داده بود اون بهش گفته بود نقاشیش خیلی قشنگه!
ته ته کوچولو همونقدر که جونگ‌کوک رو دوست داشت از این یکی دوست برادرش بدش میومد ؛ حتی به نظرش جونگکوکی از بونهوا خیلی خوشگل‌تر بود! تازه جونگکوکی همیشه باهاش بازی میکرد و تهیونگی به خودش قول داده بود وقتی بزرگ بشه مثل پدرش که یک الفای قویه بشه و همیشه مواظب جونگکوکیش باشه...
اما زندگی قرار نبود اونطور که تهیونگ کوچولوی شش ساله میخواست پیش بره...
————
۲۰۲۳_سئول

نفس های عمیقی پشت سر هم میکشید و با کلافگی نگاهش رو بین ساعتی که بالای تابلو نصب شده بود و دهن استاد رو مخش می‌گردوند.
بالاخره بعد از کلی انتظار استاد وسایلش رو جمع کرد و بعد از یادآوری کردن پروژه از کلاس خارج شد.
با عجله از روی صندلیش بلند شد و به سمت بوفه که توی طبقه اول کنار غذاخوری بود دوید.
به سرعت خودش رو به بوفه رسوند و وقتی رسید ایستاد و بخاطر سریع دویدنش کمی نفس نفس زد.
به سمت بوفه رفت و بابل‌تیه شکلاتی که جونگ‌کوکیش خیلی دوست داشت را همراه مانستری برای برادرش گرفت ، درسته که اون اهمیتی به خورد و خوراک برادرش نمیداد اما برای طبیعی جلوه دادن همه چیز مجبور شده بود برای برادرش هم بخره.
نفس عمیقی کشید و با پلاستیک خوراکی ها که داخل دستش بود به دیوار تکیه داد و منتظر موند تا جونگ‌کوک پیداش بشه.
چند ثانیه توی همون حالت بود که صدای خنده‌هایی نظرش رو جلب کرد ، خنده های زیبایی که بدون شک ماله عشق بی نقصش بودن.
به سمت صدا برگشت و جونگ‌کوک و برادرش رو درحالی که به طرف در غذاخوری میرفتن دید و خب ، جونگ‌کوکش مثل همیشه میدرخشید و حالا که یک هفته ای میشد موهاش رو بلوند کرده بود زیبا تر شده بود و هربار که تهیونگ میدیدش حس میکرد قلبش بیشتر قبل براش میلرزه.
لبخندی روی لب‌هاش نشست و با قدم های بلند خودش رو به دو امگا رسوند و با صرفه‌ی مصلحتی‌ای توجه جونگ‌کوک و جیمین رو به خودش جلب کرد.
جیمین و جونگ‌کوک به سمتش برگشتن و هردو با دیدنش لبخندی زدن و مثل همیشه جیمین زودتر از همه شروع کرد به حرف زدن.
^اوووو ببین کی اینجاست ، روز اول دانشگاه چطوره کیم کوچولو؟
بخاطر لقب مسخره ای که برادرش جلوی جونگ‌کوک بهش داده بود لبخندی به اخم تبدیل شد و با حرص برادرش را صدا زد تا بهش نشون بده که از لقبی که بهش داده خوشش نیومده.
-هیونگ!
^خیلی خب خیلی خب ناراحت نشو
تهیونگ چشم هاش رو در حلقه چرخوند و نوشیدنی برادرش رو سمتش پرت کرد و بابل تی جونگ‌کوک رو به لطافت به سمتش گرفت.
-جونگ‌کوک هیونگ حتما بخاطر چند ساعت کلاست خیلی خسته شدی اینو برات گرفتم تا یکم سرحال بشی
جونگ‌کوک لبخندی که از نظر تهیونگ فقط مختص به فرشته ها بود زد و به آرومی نوشیدنی رو از بین انگشت‌های بلند تهیونگ گرفت.
+ممنونم تهیونگا
دوباره لبخند به لب های آلفا برگشت.
نگاهش از روی امگای شیرین رو به روش برداشته نمیشد تا وقتی که متوجه نگاه های زیر زیرکی برادر مزاحمش شد ؛ فاک بهش هروقت میخواست با جونگ‌کوک یکم وقت بگذرونه اون موصورتیه رو مخ کنارشون بود...
نفس عمیقی کشید و دستش رو به پشت کمر جونگ‌کوک گذاشت و همونطور که به سمت غذاخوری هدایتش میکرد گفت.
-هیونگ من یه سری سوال داشتم میشه کمکم کنی؟
^رشته های شما هیچ ربطی...
-لطفا جونگ‌کوکا
+ام..باشه

𝘦𝘨𝘰𝘪𝘴𝘮حيث تعيش القصص. اكتشف الآن