Part-6

54 14 3
                                    

یکی از بستنی های توی دستش رو سمت امگا گرفت و لیستی به بستنیه خودش زد.
جونگ‌کوک بستنی رو از دست یونگی گرفت و با قیافه وات د فاکی بهش نگاه کرد.
+من شکلاتی میخواستم!
_تصمیم گرفتم با برای جفتمون با طعم تو بگیرم
امگا لیسی به بستنی بلوبری زد و سوالی به آلفا نگاه کرد
+منظورت چیه؟
_رایحت بلوبریه...حتما همین طعمو هم میدی
کوک چشم هاش رو چرخوند و به موتور یونگی تکیه داد.
+به چه چیزایی فکر میکنی
آلفا لبخندی انداخت کنار امگا به موتور تکیه داد.
_میخوام یه چیزی بهت بگم ، حس میکنم دیگه وقتشه...
امگا با شنیدن این حرف آب گلوش رو به سختی قورت داد.میترسید که یونگی بخواد بهش اعتراف کنه اونم وقتی که دوست صمیمیش هم این آلفا رو دوست داشت...هرچند باید اول مطمئن می‌شد که جیمین یونگی رو دوست داره یا نه و خب فقط میتونست امیدوار باشه جیمین یونگی رو دوست نداشته باشه
+چ..چی میخوای بگی؟
_اینجا جایی خوبی نیست برای به نظرم بهتره بریم رود..
+نمیتونم بیام!
امگا سریع حرف آلفا رو قطع کرد که یونگی با تعجب به سمتش برگشت
_چرا؟
جونگ‌کوک سرش رو پایین انداخت و لیسی به بستنیش زد ، بهتر بود تا وقتی که مطمئن می‌شد کمی از یونگی فاصله میگرفت تا یونگی بهش اعتراف نکند یا اتفاق دیگه ای نیوفته که همه چیز رو سخت تر کنه.
+دوستای مامانم امروز میان و خب از اونجایی که اونی خونه نیست من باید به مامانم کمک کنم.
یونگی که حسابی توی رویش خورده بود اهانی گفت و سرش رو تکون داد. اشکالی نداشت میتونست یک وقت دیگه و با شرایط بهتری به امگای کنارش حسش رو بگه.
بعد چند مین بستنی جفتشون تموم شد.
+میتونی منو برسونی خونه؟
_انقدر زود یعنی؟
+متاسفم
_اشکالی نداره ، اما دفعه ی بعدی باید قول بدی بیشتر بمونی
امگا لبخندی زد و با سرش رو تکون داد.
_بشین بریم
جونگ‌کوک پشت موتور نشست و دست هاش رو دور کمر آلفا حلقه کرد تا نیوفته ، تن الفا گرم بود و کتی که پوشیده بود سرد و این تضاد حس خاصی رو به امگا منتقل میکرد اما همزمان با این حس افکار زیادی ذهن پسر رو محاصره کردند. افکاری مثل اینکه این حس حق جیمینه ، اون دوستش رو به یه الفا که فقط یک ماهه میشناستش فروخته یا اصلی ترینشون اینکه اگه جیمین واقعا یونگی رو دوست داشته باشه و یونگی این رو بفهمه ، عین یه اشغال ولش میکنه...
نفس عمیقی کشید. سرش رو به کمر آلفا تکیه داد و اشک های بی صداش رو شروع کرد ، دلیلی برای اشک هاش نداشته اما نیاز داشت یجوری حس بدی که محاصرش کرده بود رو خالی کنه و کجا بهتر از شونه کسی که دوستش داشت...؟
__________________________________

مداد توی دستش رو روی میز پرت کرد و دستشو بین موهای صورتیش کشید.
چند وقت بود نمیتونست درست طراحی کنه و همش یک جای کار لنگ میزد ، دلش برای جونگ‌کوک تنگ شده بود ولی همزمان نمیخواست ببینتش.
جونگ‌کوک تنها کسی بود که بخاطر خود جیمین باهاش دوست بود و نه بخاطر خانوادش و اینکه الان مجبور بود همزمان از دوست و عشقش بگذره باعث می‌شد بخواد خودشو بکشه.
حالش خیلی بد بود و نیاز داشت یکم بره بیرون تا هوا بخوره اما خودش حوصله رانندگی نداشت پس مجبور بود از برادرش بخواد ببرتش بیرون.
از اتاقش خارج شد و به سمت اتاق برادرش رفت و در زد که بعد از چند ثانیه صدای برادرش اومد.
-بیا تو
پسرموصورتی در رو باز کرد و وارد اتاق برادرش شد و تهیونگ رو درحالی که یک عینک روی صورتش بود و درحال انجام دادن کارهای دانشگاهش بود دید.
^میشه بیای بریم بیرون؟
-چرا تنهایی نمیری؟
^حوصله رانندگی ندارم
-همونطور که میبینی الان درس دارم
^تهیونگ لطفا
پسرکوچیکتر نفس عمیقی کشید و نگاهی به برادرش انداخت.
-میتونی تا یک ساعت دیگه صبر کنی؟
^اره
-پس تا یک ساعت دیگه صبر کن ، بعدش میتونیم بریم
پسربزرگتر لبخندی زد و بعد از بوسیدن لپ تهیونگ از اتاق پسر خارج شد و وارد اتاق خودش شد.
خودش رو روی تخت انداخت و موبایلش رو از توی جیبش دراورد و روشنش کرد که با پیام جونگ‌کوک مواجه شد.
"فکر کنم وقتشه باهاش حرف بزنم ، شاید قطع رابطه با جونگ‌کوک درست نباشه"
وارد صفحه جاش با جونگ‌کوک شد تا جواب پیام هاش رو بده.

"فکر کنم وقتشه باهاش حرف بزنم ، شاید قطع رابطه با جونگ‌کوک درست نباشه"وارد صفحه جاش با جونگ‌کوک شد تا جواب پیام هاش رو بده

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

چشم هاش گرد شد و سرجاش نشست

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

چشم هاش گرد شد و سرجاش نشست.
جونگ‌کوک از کجا فهمیده بود؟

جونگ‌کوک از کجا فهمیده بود؟

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

موبایل رو کنارش انداخت و دوباره دراز کشید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

موبایل رو کنارش انداخت و دوباره دراز کشید.
انگاری که واقعا داشتن وارد یه درامای مسخره میشدن.
__________________________________

واقعا معذرت میخوام که انقدر کم نوشتم ولی قول میدم پارت بعدی جبران کنم.
دلیل این کم نوشتنم اینکه میخوام یه فیک دیگه رو شروع کنم برای همین وقت نکردم پارت رو طولانی تر کنم.

𝘦𝘨𝘰𝘪𝘴𝘮Where stories live. Discover now