Part-5

53 12 2
                                    

اول پارت بعدی و بعد این رو بخونید)
—————————
حولش رو دراورد و روی تخت انداخت و به سمت کشوی لباس زیرهاش رفت.
روی زانوهاش نشست و کشو رو باز کرد و یک باکسر سفید برداشت و تنش کرد که موبایلش به صدا دراومد.
سمت موبایلش که روی عسلی کنار تخت بود رفت و برش داشت.
یونگی زنگ زده بود.
انگشتش رو روی ایکون سبز رنگ کشید و گوشی رو کنار گوشش برد.
+الو؟
_ام..سلام کوک
+سلام ، چطوری؟
_خوبم مرسی خودت چطوری
+خوبم ممنون
_میخواستم ببینم میتونی بیای با هم بریم بیرون؟
+اوه ، اره میتونم دانشگاه که تعطیله منم کاری ندارم
_خوبه ، من ساعت ۱۰ میام دنبالت
+باشه منتظرتم
_فعلا
جونگ‌کوک هومی گفت و موبایلش رو قطع کرد.
خودش را روی تخت انداخت و هرلحظه لبخند روی لب‌هاش بزرگ‌تر میشد. بعد اتفاق دیشب میشد این رو قرار حساب کرد؟ حتی فکر به اینکه با یونگی قرار داشته باشه هم باعث میشد پروانه های توی دلش شروع کنن به پرواز کردن و امگا کوچولویی که از دوتا چشم سرخ که بهش خیره شده بودن خبر نداشت رو به بالای ابرها میبردند.
بالاخره از تخیلات شیرینش بیرون اومد و به ساعت که ۴۰ : ۸ دقیقه رو نشون میداد نگاه کرد. هنوز یک ساعت و بیست دقیقه وقت داشت پس زود از جاش بلند شد و بعد از پوشیدن شلوارک آبی رنگ و تیشرت سفیدش از اتاقش بیرون رفت تا صبحانه بخوره.
از پله ها که پایین اومد مادرش رو مشغول خوندن کتاب دید.
لبخندی روی لب هاش نشست و به سمت مادرش دوید و خودش رو توی بغلش مادرش پرت کرد.
مادرش امروز بعد مدت ها خونه بود و جونگ‌کوک و جنی میتونستن دلتنگیشون رو رفع کنن.
جیسو ،  بخاطر یهویی پریدن پسرش توی بغلش اخمی کرد و همونطور که پسرش رو بغل میکرد گفت
&یا جئون جونگ‌کوک چند بار بهت بگم خودتو اینطوری ننداز بغلم
جونگ‌کوک لبخند خرگوشی زد و دست هاش رو دور مادرش محکم تر کرد.
+دلم تنگ شده بود ، یک ماه بود درست حسابی نمیدیدمت
&نگران نباش تا یک ماه آینده هیچ سفری ندارم
جونگ‌کوک چشم هاش رو شبیه گربه شرک کرد و نگاه مظلومش رو به مادرش دوخت
+بعد یک ماه دوباره منو با اون دختر وحشیت تنها میزاری؟
جیسو آروم خندید و موهای طلایی رنگ پسرش رو نوازش کرد.
&دختر خوشگلم کجاش وحشیه؟
-اصلا کجاست؟
&یکم پیش ایرین دوستش اومد دنبالش و رفتن بیرون صبحانه بخورن ، تو هم پاشو برو صبحانتو بخور روی میزه
جونگ‌کوک بالاخره رضایت داد و از توی بغل مادرش بیرون اومد
+تو نمیخوری ماما؟
&من خوردم عزیزم
جونگ‌کوکی باشه ای زیرلب گفت و به سمت میز تا صبحانش رو بخوره.
پشت میز نشست و چاپستیکش رو برداشت. کاسه برنج رو توی دستش گرفت و کمی از برنج رو توی دهنش گذاشت و جوید که صدای در اومد. یونگی بود؟ولی هنوز که خیلی کم زود بود.
جیسو از سرجاش بلند شد و در رو باز کرد که پسری که قیافه ی آشنایی داشت رو پشت در دید.
&شما؟
-اااه ، خاله یعنی واقعا میخواین بگین من رو نشناختین؟
جیسو کمی به قیافه پسر جوان جلوش دقت کرد و با شک پرسید
& تهیونگ؟
پسر لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
جیسو به سمت پسر جوان رفت و بغلش کرد.
&خیلی وقت بود ندیده بودمت پسر
پسر متقابل دست‌هاش رو دور زن الفا حلقه کرد و او را در آغوش گرفت
-شما کم پیدا بودید من هم درگیر کنکور و کارهای دانشگاهم بودم.
+ماما کی اومده؟
با صدای جونگ‌کوک از همه جدا شدند و جیسو به سمت پسرش برگشت.
&تهیونگه عزیزم
نگرانی کل وجود امگا را با شنیدن اسم تهیونگ فرا گرفت ، بالاخره جونگ‌کوک یک آدم بالغ بود و میتونست بفهمه که رفتارهای اون آلفا باهاش رفتار دوستانه و عادی ای نیست پس دلش نمیخواست خیلی بهش نزدیک بشه مخصوصا الان که کسی دیگه ای رو دوست داشت.
لبخند زوری روی لب های قلمیش نشوند به سمت در رفت و کنار مادرش ایستاد
+خوش اومدی تهیونگ
&بیا تو
با حرف زن آلفا پسر لبخندی زدو وارد خونه شد و جیسو هم پسر رو راهنمایی کرد تا روی مبل ها بشینه.
&چی میخوری برات بیارم؟
-چایی
&تو چی کوک؟
+چیزی نمیخوام ماما ممنون
جیسو سری تکون داد و به سمت اشپزخونه رفت تا تا برای خودش و پسر چایی دم کنه.
تهیونگ امگای روبه روش که معذب به نظر میرسید رو برانداز کرد و دستش رو به کنار روی مبل زد.
-جونگ‌کوکا سرپا نمون بیا بشین ، اینطوری که معذبی حس میکنم من صاحب خونه هستم و تو مهمونی
جونگ‌کوک سرش رو تکون و کنار آلفا نشست.
-یادته ازت پرسیدم تو با مین یونگی قرار میزاری یا نه؟
+تهیونگ...
-اون موقع من فهمیده بودم که جیمین هم یه حسایی به یونگی داره و فقط میخواستم مشکلی براتون پیش نیاد نمیخواستم فضولی کنم ، ببخشید هیونگ
امگا بعد از جمله ی "جیمین هم یه حسایی به یونگی داره" دیگه چیزی نشنید. دلیل اینکه جیمین ازش دور میکرد این بود؟یعنی خودش و دوستش عاشق یک نفر شده بودند.
-هیونگ؟حالت خوبه؟
با صدای تهیونگ به خودش اومد و نگاهش رو به پسر داد.
+ا...از کجا میدونی؟
-چیو؟
+اینکه جیمین از یونگی خوشش میاد
-خب هیونگ این خیلی ضایعست ، یعنی تو که دوست صمیمیشی متوجه نشدی؟
جونگ‌کوک نفس عمیقی کشید و بغضش رو قورت داد
+نه...
نیشخندی روی لب های تهیونگ نشست اما زود خوردش تا امگا متوجهش نشه. با حالت کنجکاوی که به قیافش گرفته بود به جونگ‌کوک نزدیک شد و تن صداش رو پایین تر آورد
-هیونگ واقعا باهاش قرار میزاری؟
جونگ‌کوک هول شده سرش رو به معنی نه تکون داد و لب پایینیش رو توی دهنش کشید.
+نه...معلومه که نه ما فقط دوستیم
تهیونگی اهانی زیرلب گفت و به مبل تکیه داد که مصادف شد با ورود جیسو با یک سینی چای در دستش.
سینی چای رو روی میز رو به روی جونگ‌کوک و تهیونگ گذاشت و بعد از برداشتن چای خودش روی مبل تک نفره کنار آلفا و امگا نشست که جونگ‌کوک همون موقع از سرجاش بلند شد.
+تهیونگ معذرت میخوام ولی من باید برم بیرون با یکی از دوستام قرار دارم
-راحت باش هیونگ.
امگا با سرعت به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست. به در تکیه داد و روی زانوهایش نشست. این دیگه چه اتفاق مسخره ای بود؟ خودش و جیمین عاشق یه نفر شده بودند؟چرا جیمین چیزی درباره حسش به یونگی بهش نگفته بود؟اینطوری جونگ‌کوک هم به اون آلفا دل نمیبست و اینطوری نمیشد.
زانوهاش رو توی بغلش گرفت و به ساعت نگاه کرد. ساعت نه بود.
از سرجاش بلند شد و در کمد رو باز کردو نگاهی به به لباس هاش انداخت. سعی میکرد بغض توی گلوش رو قورت بده اما انگار این کار براش غیرقابل انجام بود. اگر یونگی میفهمید که جیمین دوستش داره جونگ‌کوک رو ول میکرد؟شاید بهتر بود خودش بخاطر جیمین کنار بکشه و بزاره یونگی و جیمین به هم برسن.
نفس عمیقی کشید و سرش رو به دو طرف تکان داد. فقط میتونست امیدوار باشه که تهیونگ اشتباه کرده باشه و جیمین بخاطر خودش باهاش قهر کرده باشه نه یونگی.
یک بافت صورتی کمرنگ با شلوار بوت کات ابی روشن از توی کمد برداشت و روی تختش انداخت و خودش هم روی صندلی میز آرایشش نشست.
با هدبند قورباغه ایش موهای طلایی رنگش رو بالا داد و شروع کرد به آرایش کردن. خیلی اهل آرایشش نبود برای همین با یک کرم ضد آفتاب ، ریمل ، رژگونه و بالم لب توت فرنگی کارش رو تمام کرد.
لباس هاش رو پوشید و گوشی و کیف پولش را در جیب پشتی شلوارش گذاشت و به طبقه پایین رفت که با جای خالی تهیونگ روبه رو شد.
+ماما تهیونگ رفت؟
جیسو که دوباره سرکارش برگشته بود نگاهی به پسرش که توی اون استایل کیوت تر شده بود انداخت و سرش رو تکون داد
&پنج دقیقه پیش رفت
جونگ‌کوک اهانی گفت و کنار مادرش نشست تا یونگی برسه.
& از جنی شنیدم دوست پسر پیدا کردی؟
جونگ‌کوک با تعجب به طرف مادرش برگشت و سرش رو به منفی نه تکون داد
+نه ، چرا اینو گفت؟
&داشتیم حرف میزدیم که بحثش باز شد ، ببینم الان با اون قرار داری؟
+یاااا نه اون فقط دوستمه
&من و مامانت هم اولش فقط دوست بودیم
+ربطی نداره که ماما
&باشه
جونگ‌کوک موبایلش رو دراورد و کمی باهاش بازی کرد که موبایلش زنگ خورد و با دیدن اسم یونگی روی صفحه از کنار مادرش بلند شد و با گفتن زود برمیگردم خونه را ترک کرد.
به جلوی در رسید اما بجز یک موتور موتور مشکی رنگ و پسری که روش نشسته بود و کلاه کاسکت مشکی سرش بود چیز دیگه ای ندید.
اطرافش رو نگاه کرد تا بتونه آلفا رو پیدا کنه اما هیچ جایی نبودش که ناگهان اون پسر از موتورش پایین اومد و به سمتش اومد.
پسر کلاه کاسکت رو از روی صورتش برداشت و جونگ‌کوک بالاخره تونست صورت یونگی رو ببینه
_نتونستی بشناسیم؟
امگا نه ای زیر لب گفت و به موتور آلفا اشاره کرد
+موتور سواری بلدی؟
_گواهینامه دارم ، البته بعضی وقت ها سوار میشم
امگا لبخندی زد و به سمت موتور دوید
+فکر کنم از اینایی هستی که توی همه چیز خوبن
یونگی نیشخندی زد و سمت امگایی که با ذوق موتور رو بررسی میکرد رفت.
کمر باریکش رو توی دستش گرفتو بلندش کرد و روی موتور گذاشتش.
امگا بخاطر یهویی بلند شدنش هینی کشید و با اخم سمت یونگی برگشت
+یاااا
یونگی کلاه ایمنی قرمز رنگی رو به امگا انداخت و پشت موتور نشست.
_محکم بگیرم
امگا دست هاش رو دور کمر آلفا حلقه کرد و سرش رو روی کمرش گذاشت که آلفا با سرعت شروع کرد به روندن.
__________________________________

حقیقتا حال نداشتم بیشتر بنویسم

𝘦𝘨𝘰𝘪𝘴𝘮Where stories live. Discover now