Part-3

55 15 1
                                    


نی را در پاکت شیرموز زد و لب هایش را روی آن گذاشت و شروع کرد به خوردن شیرموزش و همزمان کتاب جدیدش به نام (ملت عشق) را باز کرد تا بخواند. تا یک ساعت دیگه کلاسی نداشت و میتوانست کتابش را بخواند ؛ اما کل ارامشش با صدای برادر دوستش از بین رفت.
-جونگ‌کوک
سرش را بلند کرد و به الفایی که خیلی بهم ریخته به نظر میرسید نگاهی انداخته
+تهیونگ؟خوبی؟این دیگه چه وضعیه
-تو با مین یونگی قرار میزاری؟
با سوال ناگهان پسرکوچیکتر ، چشم هایش گرد شد و جا خورد. کتابش را به داخل کیفش برگردوند و از سرجاش بلند شد و مقابل آلفا ایستاد.
+منظورت چیه؟
-خوب منظورمو فهمیدی!
+نفهمیدم! چت شده تهیونگ؟
-اگه تو قرار نیست جواب بدی از اون عوضی میپرسم
تهیونگ خواست به سمت سالن تمرین بسکتبال بره که با صدای امگا سرجاش متوقف شد.
+ما مجبور نیستیم به تو جواب پس بدیم کیم تهیونگ ، حواست به کارا و حرفات باشه من جای هیونگتم. نه من اون قرار نمیزاریم
امگا که حالا از این رفتار پسرکوچیکتر هم عصبانی بود هم شوکه بدون توجه به تهیونگی که از خشم میلرزید اونجا را ترک کرد و به سمت کتابخونه رفت، شاید اونجا میتونست یکم آرامش داشته باشه.
تهیونگ هنوز هم اونجا وایساده بود و به مسیری که امگا رفته بود خیره شده بود. گند زده بود ، خیلی زیاد. باید هر چه زودتر از دل امگا در میاورد اگر نه امگاش ازش دور می‌شد و بیشتر به اون مین یونگیه عوضی نزدیک میشد.
قدمی به سمت جلو برداشت که دست های ضریفی دور بازوش حلقه شد و متوقفش کرد.
*تهیونگی؟
این صدای آئه ران بود. تهیونگ به سمت دختر برگشت و با خشم بهش توپید.
-الان حوصله ندارم آئه ران
بازوش رو از بین دست های امگا بیرون کشید و بدون توجه به قیافه شوکه شده دختر با عجله به سمته جایی که فکر میکرد امگاش الان اونجا باشه دوید تا از توی دلش در بیاره.

-

وارد کتابخانه شد و با همون اخمی که هنوز روی صورت زیباش بود به سمت یکی از میزها رفت و صندلی را عقب کشید و روش نشست.
کیفش را روی میز گذاشت و کتابش را دراورد و دوباره مشغول خوندنش شد اما فکرهای داخل مغزش نمیگذاشت تا بتواند به کتابش دقت کند.
یعنی اون و یونگی شبیه یه کاپل شده بودن که تهیونگ فکر کرده بود که باهم قرار میزارن؟اصلا به اون چه ربطی داشت؟ چرا انقدر عصبانی بود؟
با چیزی که به فکرش رسید چشم هایش گرد شد و سرش را به دو طرف تکون داد، امکان نداشت تهیونگ دوستش داشته باشه! تهیونگ با یکی دیگه قرار میزاشت مهم تر از همه تهیونگ چند سال ازش کوچیکتر بود ، احتمال زیاد تهیونگ به عنوان برادر میدیدش و میخواسته مراقبش باشه اگر نه چیز دیگه ای نمیتونست باشه ، اینکه تهیونگ عاشقش باشه کاملا مسخره بود.
_کوک؟
با صدای یونگی از افکارش خارج شد و به الفایی که کنارش نشسته بود خیره شد.
+اوه هیونگ..تو اینجا چیکار میکنی مگه نباید سر تمرین باشی؟
اخمی روی صورت الفا نشست و همونطور که به صندلیش‌ تکیه میداد کتابش را روی میز انداخت و نقی زد.
_برای امتحان فاکی پس فردا مجبور شدم تمرینمو کنسل کنم
امگا خنده کوتاهی کرد شیرموزش رو سمت الفا گرفت
+دلمو زد ، تو میخوایش؟
الفا لبخند زد و شیرموز رو از دست کوچیک امگا گرفت و شروع کرد به خوردنش ؛ همونطور که شیرموز رو میخورد نگاهی به امگا که آشفته به نظر میرسید انداخت.
_تو خوبی؟
امگا نفس عمیقی کشید و سرشو به نشونه مثبت تکون داد
+خوبم فقط یکم فکر درگیره
_درگیره چی؟
+با برادر جیمین، تهیونگ دعوام شد
_همون پسر موابیه؟ دوست پسرته؟
جونگ‌کوک شوکه نه ای گفت و مثل یونگی تکیه داد
+اون چهارسال ازم کوجیکتره و تازه با یکی دیگه قرار میزاره ، چطوری دوست پسرم باشه؟
یونگی که با شنیدن این جمله کنی خوشحال شده بود و خیالش راحت تر شده بود آهانی زیرلب گفت.

𝘦𝘨𝘰𝘪𝘴𝘮Where stories live. Discover now