Part-10

71 11 1
                                    

بالاخره کلاس تموم شد.
امگا سرش رو روی میز گذاشت و چشم هاش رو بست تا کمی استراحت کنه و خستگی این سه‌ساعت کلاس پشت سرهم رو از تنش خارج کنه.
از صبح تاحالا یونگی رو ندیده بود و حدس میزد که حتی از سالن بسکتبال بیرون نیومده.
از سر جاش بلند شد و بعد از برداشتن کیفش و جمع کردن وسایلش از کلاس خارج شد و سمت لاکرش رفت.
در لاکر رو باز کرد و کتاب‌هاش رو توش گذاشت.
در لاکر رو بست که با دیدن تهیونگ پشتش کمی ترسید و عقب رفت.
+وای تهیونگ
-معذرت میخوام هیونگ نمیخواستم بترسونمت
جونگ‌کوک نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد.
+اشکالی نداره ، کاری باهام داشتی؟
-میشه بریم یه جایی بشینیم و حرف بزنیم؟
جونگ‌کوک نگاهی به ساعتش انداخت و وقتی فهمید هنوز وقت داره و باشه ای زیرلب گفت و دنبال تهیونگ به حیاط رفت.
کنار هم روی یکی از نیمکت‌ها نشستند و جونگ‌کوک منتظر به تهیونگ نگاه کرد.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و همونطور که بابل‌تی که برای جونگ‌کوک گرفته بود رو سمتش میگرفت شروع کرد.
-بابت صبح متاسفم هیونگ ، لحنم درست نبود...
جونگ‌کوک بابل‌تی رو از تهیونگ گرفت و نیش رو توی دهنش برد.
+اشکالی نداره
-اما لطفا بزار حرف بزنم ، اون واقعا مناسب تو نیست تو لیاقت آدما بهتری رو داری
جونگ‌کوک نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو چرخوند.
+نمیفهمم چرا انقدر از یونگی بدت میاد
-صبح هم بهت گفتم هیونگ ، مطمئنم بجز تو با کسای دیگه ای هم هست
جونگ‌کوک سعی کرد اروم باشه و به ارومی از تهیونگ پرسید.
+تو از کجا میدونی؟
-من هم یه الفام هیونگ..خوب میتونم الفاهای دیگه را بشناسم و بفهمم چه چیزی توی مغزشون میگذره.
جونگ‌کوک لبخندی زد و به تهیونگ نزدیکتر شد و دستش رو روی دست آلفا گذاشت.
+میدونم که نگرانمی ؛ اما یونگی آدم بدی نیست...اصلا بهت قول میدم اگه اذیتم کرد به خودت بگم تا بری فکش رو بیاری پایین ، پس دیگه نگران نباش ، باشه؟
نگاه تهیونگ هنوز روی دست جونگ‌کوک که روی دستش بود گیر کرده بود و سرش رو بالا نمی‌اورد تا به صورت امگای کنارش نگاه کنه.
"برای پایین آوردن فک اون عوضی نیازی ندارم اذیتت کنه یا تو بهم بگی!من همینطوریش میرم و خارشو میگام."
تهیونگ سرش رو بالا آورد و به دوتا گوی براق امگا و لبخند زیبایی که روی لب‌هاش بود نگاه کرد. چقدر مقاومت برای نبوسیدن اون لب‌های صورتی سخت بود.
چشم هاش رو از لب‌های جونگ‌کوک گرفت و به چشم‌های براقش داد.
-باشه جونگ‌کوک ، اما تو نمیتونی با اون خوشحال...
_جونگ‌کوک
با اومدن اون یونگی عوضی حرفش قطع شد و از سرجاش بلند شد.
-بعدا میبینمت هیونگ.
الفای مو آبی از سرجاش بلند شد و از اونجا رفت تا نخواد با مین یونگی رو به رو بشه چون بدون شک باهاش دعواش می‌شد.
یونگی سمت دوست‌پسرش اومد و با گرفتن کمرش اون رو به خودش چسبوند و به بوسه‌ی کوتاهی روی لب‌هاش‌ گذاشت.
_چطوری بلو
جونگ‌کوک لبخندی زد و الفاش رو بغل کرد.
+خوبم تو چطوری؟
یونگی دستش رو از کمر امگا برداشت و توی جیب‌هاش گذاشت.
_خوبم بیبی
+تمرین چطور بود؟
_خیلی خوب بود.
جونگ‌کوک دستش رو دور بازوی آلفا حلقه کرد و سرش رو بهش تکیه داد.
_فرداشب بخاطر قرار گذاشتنمون با بچه ها بریم بیرون؟
+من اوکیم ، به کیا بگیم بیان؟ من به جیمین ، جنی نونا و تهیونگ و دوست دخترش میگم بیان
_نمیشه تهیونگ نیاد؟من اصلا از اون خوشم نمیاد
+مین یونگی اون تازه ۱۸ سالش شده ، تو باید به عنوان بزرگتر سعی کنی با اون بچه جورتر بشی چون اون مثل برادر کوچیکمه
یونگی پوفی کشید و سرش رو تکون داد.
_فقط بخاطر تو
______________________________

جیمین همونطور که به سمت پله ها میرفت در اتاق تهیونگ رو زد و از پشت در بلند گفت.
^بیا شام ته
با شنیدن حرف جیمین کتابش رو بست و عینکش رو از روی چشم‌هاش برداشت و روی میز گذاشت.
از سرجاش بلند شد و بعد از خارج شدن از اتاقش به طبقه‌ی پایین رفت و رو به روی برادرش سرمیز نشست.
نگاهی به غذا انداخت.
-بوده جیگه؟
^خانم لی امروز مرخصی گرفته بود ، غذا را من درست کردم
تهیونگ چاسپتیکش رو برداشت و کمی از غذا خورد و قیافش بخاطر مزه‌ی بدش تو هم رفت.
-خیلی بده
جیمین عصبی شد و دست‌هاش رو روی میز کوبید و داد زد
^بده که بده ، من آشپز نیستم
تهیونگ با دیدن وضعیت برادرش نیشخندی زد و به صندلیش تکیه داد.
-انقدر عاشق مین یونگی بودی که الان عین سگ شدی؟
^خفه شو
تهیونگ موبایلش رو از توی جیب شلوارش در آورد و بعد از سفارش دادن غذا دوباره نگاه سردش رو به برادرش که سرش رو بین دستاش گرفته بود داد.
-تا کی میخوای عین عذاب بکشی؟نمیخوای برای داشتنش کاری کنی
جیمین همونطور که اشک‌هاش پایین میریختن سرش رو تکون داد.
^بس کن تهیونگ
تهیونگ از سرجاش بلند شد و روی صندلیه کنار برادرش نشست و پسربزرگتر رو توی بغلش کشید.
-هیونگ ما باید عجله کنیم..رابطه‌ی اونا اشتباهه. جونگ‌کوک برای منه و یونگی هم برای تو
جیمین سرش رو بالا آورد و با چشم‌های اشکیش به برادر کوچیکترش نگاه کرد.
^چی..چیکار باید بکنیم
-باید کاری کنیم اون دوتا از هم متنفر بشن
^چجوری
-با خیانت.
_______________________________

جونگ‌کوک جلوی اینه ایستاد و نفس عمیقی کشید.
حسابی خودش رو آماده کرده بود تا به مامانش درباره‌‌ی رابطش با یونگی بگه و الان وقتش بود.
از اتاقش خارج شد و وارد سالن شد و رو به روی خواهرش سرمیز نشست و با استرس نگاهی به مادر و خواهرش انداخت.
+اممم
&روزتون چطور بود بچه ها
جنی همونطور که دوکبوکی‌ای توی دهنش میذاشت با لبخند جواب مادرش رو داد.
•ماله من که مثل همیشه بود ، اما فکر کنم ماله جونگ‌کوک طوره دیگه ای بوده باشه
جیسو به قیافه‌ی متعجبش‌ سمت جونگ‌کوک برگشت و سوالی بهش نگاه کرد.
&چیشده مگه؟
جونگ‌کوک با گونه‌های سرخش سرشو رو بالا آورد و همونطور که با غذاش بازی میکرد جواب مادرش رو داد.
+ماما یونگی رو میشناسی دیگه؟
&اون دوست الفات رو میگی؟هوم اره چطوره مگه؟
+خب اون دیگه دوست نیست...
جیسو لبخندی زد و دستشو روی دست پسرش گذاشت.
&ایگو ، پسر کوچولوی من عاشق شده؟
جو‌نگ‌کوک اخم کوچیکی کرد و با همون گونه‌های قرمز نقی زد.
+یا ماما
&خیل خب نمیخواد حرص بخوری اما یادت باشه یه روز یونگی رو بیاری اینجا تا من باهاش آشنا بشم ، باشه؟
جونگ‌کوک بالاخره لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
+باشه ماما
از اینکه مامانش به راحتی رابطش رو قبول کرده بود خیلی خوشحال شده بود.
حتما مامانش همون چندباری که یونگی رو دیده بود ازش خوشش اومده بود که انقدر زود قبولش کرده بود چون مامانش خیلی سختگیر بود.

________

ببخشید دیروز اپ نکردم وی‌پی‌انم کار نمیکرد

𝘦𝘨𝘰𝘪𝘴𝘮Where stories live. Discover now