⁶☽

1K 170 397
                                    


با سه ربع ساعت تاخیر، هوسوک به خونه‌ی آلفا رسیده بود. خجالت زده خندیده بود و ترافیکِ سنگین غروب رو سرزنش کرده بود.

یونگی سرکی به بیرون کشید. رنگِ نارنجی‌ای توی آسمون پخش شده بود و خیابون، سوت و کور بود. به زودی تایم‌کاری رفتگر‌ها شروع می‌شد.  "به نظر نمیاد خیلی شلوغ باشه." لبخندِ به قشنگی پریزاد‌ها روی صورتش داشت.

"تو توی محله‌ی خلوتی زندگی می‌کنی." هوسوک توضیح داد. خودش رو از آغوشِ آلفا بیرون کشید و عینک آفتابش رو برداشت. عینک خطِ باریکی روی بینی کوچیک و گونه‌های عروسکیش انداخته بود.

امگا کتش رو روی جالباسی گذاشت. سر شونه‌هاش از ردِ برف نمور شده بودن و گرمای غیرمعقول تنش رو متعادل می‌کرد. "میدونی امروز چه خبره؟" با اون سوالِ پیش پا افتاده، فاصله‌ی چند قدیمی تا کاناپه رو طی کرد، پتویی که کمی پیش دور آلفا بود رو برداشت، شونه‌هاش رو پوشوند و کنترل رو در دست گرفت. "امروز مسابقاتِ تکواندو پخش می‌شه.."

راحت بود. انگار توی خونه ی خودشه.

لب های یونگی شکلی از لبخند به خودش گرفت. ثابت توی نقطه‌ای ایستاده بود و با دقت بررسیش می کرد. حرکاتِ ظریفش، تنِ صداش، ذوق و جمع شدنِ گونه‌هاش وقتی از تکواندو کارِ موردِ علاقه‌اش صحبت می‌کرد. توی نگاهِ یونگی، به قشنگ‌ترین بخش خونه تبدیل شده بود.

مرد با قدم‌هایی بلند به سمتش رفت. دست‌هاش رو دور طرفِ کاناپه قرار داد و خم شد. "فکر کردم قراره امروز درس بخونی.." و لبخندِ امگا رو بوسید.

هوسوک نخودی خندید. نفس‌های گرمی روی پوستش پخش می‌شدن. پتو روی شونه‌هاش مچاله شده بود. "تمام شب رو وقت داریم آلفا.." نور‌های نمایشگر روی صورتش افتاده بود. "بیا اینجا تا باهم مسابقه رو ببینیم هیونگی."

به جای خالی کنارش اشاره کرد.

از سر تسلیم شدن، آهی لب‌های یونگی رو ترک کرد. "پس باز هم می‌خوای شب اینجا بمونی.." مخالفتی نداشت. امگا خیلی کوچیک و بغلی بود و باعث میشد راحت غرق خواب شه.

"هووم..." کف پاهای برهنه‌اش رو به لبه میز تکیه داد و در حالی که کمی ذهنش درگیر بود دستش رو تکیه گاه سرش کرد. "شاید..."

یونگی مکثی کرد و لبخندِ شیطنت‌آمیزی به پسر تحویل داد. "تا الان فقط قرار‌های خونگی داشتیم.." شیرینی‌هایی که کمی پیش از اومدن دانشجو پخته بود رو توی ظرفی چید و سمتِ هوسوک که همین حالا هم مشغولِ پذیرایی کردن از خودش با خوراکی‌های روی میز بود رفت.

عصر آروم و کسالت‌آوری بود.

هوسوک خودش رو جلو کشید تا آلفا پشتِ سرش بشینه و بتونه تکیه‌اش رو به کمرش بزنه. سرش رو بالا گرفت. "تو اکثر روزها دانشگاهی، من هم باید به گالری برسم.." هربار که تماشاش می کرد، طعمِ شادی زیر زبونش می‌پیچید.

Taj Mahal ~|| Sope AuWhere stories live. Discover now