¹³☽

574 130 100
                                    


آسمون میون دوراهی باریدن، یا خاموش موندن گیر افتاده بود. به تازگی، روز ابری دیگه‌ای شروع شده بود. چهره‌ی هوسوک همونطور که هم قدمِ آلفا شده، با اخمی پوشیده شده بود.

همه چیز یک باره زیر و رو شده بود. انگار تمام کلیشه‌های دنیا وارونه شده بودن. خوبی‌ها به سر اومده بودن و شادی و غم معناشون رو از دست دادم. چیزی که ساخته بودن، اون رابطه‌ی عالی، یک شبه دود شده و به هوا رفته بود. وقتی به عقب نگاه می‌کرد، نمی‌تونست باور کنه چطور لحظات مثلِ ماسه‌های رنگی، از میون انگشت‌هاش سر خوردن و نیست شدن.

در ظاهر، همه چیز طبیعی بود. هنوز هم مدت‌های طولانی‌ای رو با یونگی سپری می‌کرد. آخر هفته‌ها و تمام ساعت‌های بعد از دانشگاه رو. معلوم شده بود آلفا توی حفظِ ظاهر حرفه‌ایه. بعد از قرار اون شب، یونگی هوسوک رو به خونه‌اش رسونده بود. با وجود اینکه می‌تونست، دعوت‌هاش رو ندید گرفت و همراهیش نکرد و علارغم تماس‌ و پیام‌هاش، هوسوک تا دو روز بعد خبری از یونگی نشنید.

بی اطلاعیش تا جایی ادامه داشت که فکر کرد برای همیشه از دستش داده اما بعد، وقتی که نزدیک‌های نیمه شب با جیمین و مینهو به خونه برمی‌گشت، یونگی رو نشسته جلوی درِ بسته‌ی خونه‌اش دید.

تماشای آلفا توی اون حالت، وقتی پلک‌هاش رو به سختی باز نگه داشته و فقط بخاطر هوسوک منتظر مونده بود، کمی قلب امگا رو التیام بخشید و اون لحظه بود که متوجه‌ی چیزی شد. شاید یونگی هنوز بهش اعتماد کافی نداشت و از حرفش رنجیده بود، ولی نمی‌تونست بیخیالش شه. چیزی در مورد احساساتِ بهم پیچیده‌اشون وجود داشت که امکان رهایی از هم رو می‌گرفت. نمی‌تونستن بیخیال شن، مثلِ نوازده‌ای که نمی‌تونست از نوازش کلاویه‌های جن زده دست بکشه. رابطه‌اشون طلسم شده، اشتباه، و رویایی بود. چیزی بود که از صمیمِ قلب می‌خواستن.

و بعد همه چیز به همون شکل ادامه پیدا کرده بود. حرفی از اون شب به میون نیومد، انگار تصمیم گرفته بودن اون خاطره‌ی ممنوعه رو به فراموشی بسپارن و نشون بدن که همه چیز خوبه. اما از درون، وقتی غرورِ احمقانه و آسیب‌هایی که بهم زده بودن رو نادیده می‌گرفتن، اگر فقط کمی فرای جنسیت‌های گرگ‌هاشون رو می‌دیدن و قلبِ هم رو می‌خوندن، می‌تونستن رنجش و عشق رو ببینن.

هوسوک ناراحت بود. یونگی هم همینطور.
امگا خیال می‌کرد آلفا اون رو شایسته‌ی اعتمادش نمی‌دونه و متقابلا، یونگی فکر می‌کرد برای هوسوک چیزی جز بازیچه نبوده.

ترس‌هاشون تپه‌ی بلندی شده و خواسته‌هاشون زیرش دفن شده بود. عمیقِ عمیق، به وسعتِ تمام عشق‌های نافرجام. انگار براشون پایانِ خوبی وجود نداشت.

Taj Mahal ~|| Sope AuWhere stories live. Discover now