¹²☽

651 134 50
                                    


"قراره یه مدت با نامجون برم آمریکا."
به محضِ رسیدن هوسوک به کافه، سوکجین رفته بود سر اصلِ مطلب. امگای بزرگتر نی رو بین لب‌هاش گیر انداخت و نوشیدنی رو مزه مزه کرد. لبه‌های پلاستیکی نی، قربانی استرسی بودن که سعی در پنهان کردنش داشت. "به زودی یه سری مسابقاتِ کشوری داره.. باید اونجا یه دوره رو بگذرونه و " کنارِ نی با ردِ دندون‌هاش پاره شده بود. پس حس تیزی‌ای که موقع نوشیدن قهوه‌اش آزارش داد، به اون خاطر بود.

هوسوک سردرگم پلک زد. "مجبوری باهاش بری؟" روی صندلیش تکون خورد و نفسِ سبکش رو رها کرد.

مقابلش، لیوانِ آیس کارامل ماکیاتویی روی میز قرار داشت که سوکجین پیش از رسیدنش سفارش داده بود، یه جورایی انگار می‌خواست بابتِ رها کردنش، هرچند موقت، معذرت خواهی کنه.

"من جفتشم.." جواب ساده، پیش پاافتاده، و همزمان سنگینی بود. دستی توی موهای پر پشتش برد و تکیه‌اش رو به صندلی زد. "درسته که بخاطرِ سفر‌های مداوم نامجون باهم زندگی نمی‌کنیم.. ولی هنوزم جفتشم هوسوک... کم‌ترین کاری که می‌تونم براش انجام بدم همراهی کردنشه."

جفت.
شنیدن اون کلمه مثلِ زخمی از فرو رفتن هزاران سوزن، پوستِ هوسوک رو سوزوند. روی گردنش، رد نیش‌های آلفا سرخ شده بود و می‌خارید.

هوسوک گردنش رو کج کرد، در حدی که دستمال گردنش پایین‌تر بیاد و بادِ خنکِ کولر به زخمِ تازه‌اش بوزه. "چه مدت.." خون توی تنش دووید و زخمش دردناک‌تر از تمام روز گز گز کرد. دندون‌های یونگی عمیق پوستش رو شکافته بود.

وقتی نتونست جمله‌اش رو تمام کنه، شونه‌های سوکجین افتادن و جواب داد:"بیشتر از دوماه."

نگاهِ هوسوک رنگِ سردرگمی گرفت. ابروهاش به هم پیچیدن و پرسید:"دوماه؟ پس.. پایان ترم رو از دست می‌دی؟" بی ارزش‌ترین چیز در لحظه رو یادآور شده و با انگشت‌هاش روی میز ضرب گرفت. بدونِ دلیل مشخصی، دلشوره داشت.

"آره.. خب.." سوکجین با حواس پرتی تماشاش کرد. چند روزی می‌شد که از حالش بی خبر بود ولی همه چیز انگار مرتب به نظر می‌اومد. "یه کاریش می‌کنم. این سفر فرصت خوبیه که یکم روی کارم تمرکز کنم. این مدت بین دانشگاه و رابطه‌ام، وقت زیادی برای پیش بردِ حرفه‌ام نداشتم."

زیر میز، پاهای هوسوک بهم گره خوردن. به سختی جلوی پیچیدن بدنش رو گرفت و اه کشید. اینطور نبود که نتونه بدونِ وجود سوکجین زندگی کنه یا از پسِ خودش بر نیاد، ولی بازهم، وقتی اون رو کنارش نداشت چیزی توی زندگیش خالی بود. یه نقشِ پررنگ و دلگرم کننده که بهش قدرتِ ادامه دادن می‌داد. جین براش همون حس بود.

Taj Mahal ~|| Sope AuWhere stories live. Discover now