"این سومین بار توی این هفته است."سر بلند کرد و خندهای کوچیک روی لبهاش نشوند. گوشهی لبش شکلاتی شده بود. "گرسنهام شده بود." نگاهاش رو دزدید و قاشق رو پر از عسل و بستنی کرد.
یونگی چشمهای متورمش رو مالید. خواب رو ازشون بیرون میکشید. "اینکه غذا نیست." خم شد و دستهاش رو دورِ کمر امگا پیچید. سر انگشتهای سردش زیرِ لباسِ هوسوک خزیدن و برجستگیِ ناچیزی که هنوز کف دستش جا نمیشد رو لمس کرد. آخرین ردهای باقی مونده از عضلاتِ سفت شکمِ هوسوک رو به ناپدید شدن بود و پوستی نرم و برجسته جاش رو میگرفت. با صدای آرومی پرسید:"دلت چی میخواست؟" و چونهاش رو توی گودی گردنش استراحت داد.
هوسوک قاشق رو توی دهنش چرخوند، سرما رو مهمونِ لپ زخمیاش میکرد. ناخواسته توی خواب خودش رو گاز گرفته بود. معمولا وقتی اینطوری میشد، مثل یه توپِ گرد توی سینهی یونگی فرو میرفت و آلفا با بوسیدن موها و پیشونیاش آرومش میکرد. "گفتم که.. غذا.."
"میدونم.. میدونم.." تن صدای آلفا مهربونتر شد. بیقراری جفتش روی پوستش گز گز میکرد. با پلکهایی که هنوز نیمه باز بود، لب زد:"میخوای برات یه چیزی درست کنم؟"
با بوسیده شدنِ موهاش، هوسوک صافتر نشست. "نه.." کاسه رو عقب داد و پایینِ سینهاش رو لمس کرد. سوزشِ معدهاش شروع شده بود. "برو بخواب.. یکم دیگه میام بالا.."
یونگی آهسته پشتِ انگشتهاش رو روی شکمش کشید، توجهاش روی هوسوک بود ولی تمامِ مدت بیصدا با بچهاشون حرف زد. "نه.." موهاش رو بوسید و همونطور که جدا میشد تا سمتِ گاز بره اه کشید. "قرار بود دیگه بعد از نیمهِ شب چیز شیرین نخوری، معدهات درد میگیره."
هوسوک با بدخلقی چشمهاش رو ریز کرد. از پشتِ صندلی بلند شد و باسنش رو بالا کشید تا روی میز بشینه. "خوب شد یادم آوردی.. بعدش میخوای در مورد چی نصیحتم کنی؟ وزنم؟ تغذیهام؟"
صدای خندهی یونگی توی آشپزخونهی ساکت پیچید. کتری رو روشن کرد و دمنوشی آماده توی ماگ گذاشت. "یکی اینجا عصبیه.." با بازیگوشی ابروهاش رو بالا انداخت و سمتِ امگا رفت.
هوسوک پاهاش رو از هم فاصله داد، بدونِ کلمهای پذیرای آغوشش شد. "اصلا اینطور نیست."
دستی توی موهاش کشید و گونههای امگا رو قاب کرد. زیرِ اون فشار لبهاش غنچه شدن و یونگی در برابرِ نبوسیدنش عاجز بود. "چی میخوای که باعث شده اینقدر بد اخلاق باشی؟"
"هیچی." اخمهاش رو در هم کشید و مرد رو به عقب هل داد. "دیر وقته. برو بخواب."
یونگی بدنِ سبکش رو جلو کشید. پاهاش رو دورِ کمرش گذاشت. "نچ.." هنوز هم کمی خوابآلود بود. "بگو.. زود باش.. برات درستش میکنم."
YOU ARE READING
Taj Mahal ~|| Sope Au
Fanfictionهوسوک فقط میخواست خوش بگذرونه. جوون باشه، از روزهاش لذت ببره و مثلِ امگای سرکشی رفتار کنه که تمام زندگیش بوده. اما امگای سرکش، تصور نمیکرد خوش گذرونیش توی کلاب به بهم زدن با دوست پسرش و البته، پیدا کردنِ یه شخصِ بهتر ختم شه. یا، جایی که آلفا یونگ...