-changes-

395 81 35
                                    


در اون ظهر، انگار آتیش از همه جا می‌بارید. ابرهای سفید آسمون رو ترک کرده بودن و هرجا رو که می‌دیدی، آبی بیکران بود که پیش می‌رفت. درخت‌ها قامت خم کرده بودن و روی‌ شاخ و برگ‌ها، پرنده‌ای نمی‌دیدی.

یونگی هر از گاهی نگاهی به بیرون می‌انداخت. پنجره‌های بسته‌ی بیمارستان اجازه‌ی ورود صدای بیرون رو نمی‌داد و فقط بیپ بیپِ تکراری دستگاه به گوش می‌رسید. مردِ آلفا صورتش رو لمس کرد و اه کشید. نگاه‌اش روی سرمِ متصل به دست‌ِ ظریف امگا کشیده شد و لبش رو گزید. پرستاری که لحظاتی پیش برای بررسی وضعیتِ اومده بود، چیزی توی سرم تزریق کرد که احتمالا دلیلِ خوابِ عمیق الان هوسوک بود.

خم شد و پتو رو تا روی سینه‌اش بالا کشید. نمی‌تونست بدونِ یادآوری حماقتش، شکمش رو تماشا و جوری رفتار کنه که انگار همه چیز رو به راهه. گرچه، همه چیز حالا رو به راه بود ولی باعث می‌شد یونگی خودش رو ببخشه؟ قطعا نه. پیشونی امگا رو بوسید و کنار رفت. نیاز داشت بره بیرون و توی هوای آزاد قدم بزنه ولی نمی‌خواست هوسوک بعد از بیدار شدن، خودش رو تنها پیدا کنه. پس با هر اجباری که بود، دست‌هاش رو توی جیب‌هاش فرو برد و توی اتاق قدم می‌زد.

عقب. جلو.
از شوکِ ناگهانی‌ای که گذرونده بودن، قلبش هنوز سریع می‌تپید. تقریبا انگار هر لحظه انتظارِ چیز بدی رو می‌کشید و می‌خواست یونگی رو هشیار نگه داره. بمبِ حقیقت بعد از تمام شدنِ دوره‌ به سراغشون اومد. چند ساعت بعد از مارک کردن هوسوم پشیمون شده بود. حس می‌کرد زیاده‌روی کرده. که چیزی اشتباه پیش می‌ره و این اتفاق نباید حالا و با وجودِ بچه‌اشون می‌افتاد، و دنیا تصمیم گرفت پیش از ترسوندنش، چند روزِ خوب رو بهش هدیه بده. سه روزِ اول با چنان آرامشی پیش رفت که مرد خیال کرد هیچ اتفاقِ بدی نمی‌افته، ولی صبح روزِ چهارم، هوسوک بخاطر دردِ شدیدی توی شکمش از هوش رفت.

تا وقتی که به بیمارستان رسیدن، یونگی تا سر حدِ مرگ پیش رفت، مارکِ هوسوک متورم و سرخ شد و همین کافی بود. می‌دونست که بخاطر همین بود که کارشون به اینجا کشیده شده. تمام این قضایا از حماقتِ اون بود. همونطور که دکترِ هوسوک هشدار داده بود، مارک شدن برای یک امگای حامله خوب نبود و عواقبی به همراه داشت.

دستش رو توی موهاش فرو برد و با کلافگی ساقه‌های ژولیده‌اش رو کشید. دو روزی می‌شد که اینجا بودن. دوست‌هاشون هر از گاهی برای سر زدن بهشون می‌اومدن، برای هوسوک کمپوت‌ و‌ آبمیوه می‌آوردن و سرزنش‌هاشون برای یونگی بود. همه و خودش این ماجرا رو از چشمِ آلفا می‌دیدن. همه به جز هوسوکِ زیبا.

یادآوری امگا لبخندی به صورتش آورد. برگشت و با دیدنِ پلک‌های بازش، ابروهاش بالا رفت. "هی.. نمی‌دونستم بیدار شدی."

Taj Mahal ~|| Sope AuWhere stories live. Discover now