-Family-

455 77 21
                                    



ظاهرا بودن با یک آلفای ققنوس، مزایای خودش رو داشت. هوسوک رفته رفته به حقیقتِ پشت‌پرده پی برده بود. خیلی هم مخفی نبود. درواقع می‌تونست از رفتارهای یونگی متوجه‌اش شه، ولی شیفتگی جلوش رو گرفته بود. کافی بود فقط درخواست کنه تا یونگی توی هر شرایط و موقعیتی کنارش باشه و هرچیزی که می‌خواد رو براش فراهم کنه. مرخصی از دانشگاه و باهاش موندن؟ به هر زمانی هرجایی بردنش؟ مردِ آلفا توی یک پلک به هم زدن، انجامش می‌داد. انگار براش کاری نداشته باشه، نیاز نمی‌شد یک چیز رو دوبار بخواد، یونگی با دقت به حرف‌هاش گوش می‌داد و اگر به نظرش مهم می‌اومد –که همیشه هرچیزی مربوط به هوسوک براش مهم بود- خواسته‌اش رو اجابت می‌کرد.

درست مثلِ همین امروز. تقریبا یک ساعتِ پیش بود که گیر افتاده در ازدحامِ جمعیت، با یونگی تماس گرفت و خواست بیاد دنبالش. کارش توی کلینیک تمام شده بود و افرادِ زیادی که توی شهر بودن، ماشین‌ها و هوای آلوده یکباره هوسوک رو کلافه کرده بود. وقتی صدای مرد رو از پشتِ خط شنید، اولین کلاسش به تازگی پایان یافته بود. اول روز بود و هنوز چند کلاس دیگه تا عصر باقی بود. گرچه وقتی صدای هوسوک رو شنید و به یاد آورد توی روزِ مسابقات، مرکزِ شهر چقدر شلوغ می‌شه، درخواست مرخصی داد، قید کلاس‌های باقی مونده‌اش رو زد و دنبالِ امگا رفت. هیچ چیز از همسرش مهم‌تر نبود.

به هرحال متقاعد کردنِ مردم برای یونگی، تنها اندازه‌ی یک پلک بر هم زدن زحمت داشت.

"خسته نیستی؟" آلفا پرسید، درجه‌ی بخاری رو بیشتر و تمام دریچه‌ها رو سمتِ امگا تنظیم کرد.

ماشین گوشه‌ی خیابون پارک شده بود. رهگذرها به سرعت از کنارشون می‌گذشتن و گاهی از سر فضولی خم می‌شدن و درونِ ماشین رو تماشا می‌کردن.

یونگی دستِ راستش رو دراز کرد و آروم انگشت‌هاش رو توی موهای پسر فرو برد. "دیگه چیزی نمی‌خوای؟" صندلی عقب پر از خوراکی بود. درواقع هنوز نزدیکِ کلینیکِ ماساژ بودن که آلفا متوجه‌ی رایحه‌ی شور و عجیبِ جفتش شد. البته که این شلوغی امگای حامله‌اش رو می‌ترسوند. خم شد و عطر گردنش رو نفس کشید. "فقط کافیه لب تر کنی."

گونه‌های هوسوک از اون نزدیکی گل انداختن، سر تکون داد و حلقه‌ی درخشانش رو تماشا کرد، شاید هم کمی گردنش رو کج کرده بود تا بوسه‌ای ازش هدیه بگیره. "نه. ماساژ واقعا حالم رو بهتر کرد." محکم پالتو رو دورِ خودش پیچیده بود. "پرستار بهم گفت عضلاتم گره خوردن."

دستِ یونگی پایین اومد و روی برجستگی نامشخصِ شکمش قرار گرفت. ناخواسته لبخند زد. دیگه نمی‌تونست اون توپِ تقریبا کوچیک رو با یک دستش پنهان کنه. کوچولوشون به خوبی داشت بزرگ می‌شد و احتمالا قرار بود بیشتر از گذشته همسرش رو اذیت کنه. "بخاطرِ اون کوچولو؟" بوسه‌ای به پوستش زد و عقب اومد تا چهره‌اش رو ببینه.

Taj Mahal ~|| Sope AuHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin