part 11

27 6 0
                                    

دست نامجون رو گرفت و به طرف قفس پانداها رفت:
- نامجون؟
نامجون سرش رو از گوشی بیرون کشید و به مادر بدبختی‌هاش یعنی جونگ‌کوک زل زد، جونگ‌کوک یکم ژست گرفت و به قفس پانداها اشاره کرد. قبل از اینکه بخواد قصه بچینه جونگ‌کوک لگدی پروند و نعره زد:
- ما افسانه پاندای کونگ فوکاریم! دیش دام دام دارادادام...
بی‌خود و بی‌جهت دستش رو سمت نامجون گرفت:
- استاد شیفو بهش کونگ‌فو یاد میده تا شه قهرمان دشمناش رو شکست بده!
و به یه پاندای بدبخت که جوری نگاهش می‌کرد انگار خیارشور متحرک دیده بود اشاره‌ی دیگه‌ای زد.
- اگه تموم شد بریم دیگه!
با شنیدن صدای جیمین از جاشون پریدن و سه‌نفری راه افتادن تا به مکان دیگه‌ای برن. نامجون گفت:
- از فلیکس خبر ندارین؟
جونگ‌کوک مزه پروند:
- چرا جلو قفس شیرها کمین کرده به تلافی کار دیشبت پرتت کنه اون داخل...
حرف تو دهنش ماسید وقتی دقیقا فلیکس رو با یه چهره‌ی برزخی جلوی قفس شیرها دید. دست نامجون رو گرفت و دلسوزانه باهاش صحبت کرد:
- نامجون مرگ شتریه که رو بابابزرگ همه می‌خوابه! حالا معلوم نیست چه گوهی خوردی رو تو خوابیده! تو درسته که بیست و یک سالته. ولی اندازه‌ی بز... ببخشید یه بابابزرگ می‌فهمی! درکت بالائه.
نامجون رو به طرف خودش هدایت نمایید:
- با فرارت همه‌چیز رو برای خودت سخت نکن! من و تو خیلی از هم عقده داشتیم...
آب دماغش رو به صورت نمادین بالا کشید:
- فقط هم به خاطر این که تو یازده ساعت زودتر از من به دنیا اومدی و فکر کردی جای تورو گرفتم. خدازده! هرچند منم همین فکر رو در موردت داشتم! خدا منم زده.
نامجون رو محکم بغل کرد:
- خدا بیامرزت! مطمئن باش نمی‌زارم سر مراسم ختمت جیمین کم بزاره! تا سه هفته صبحانه و نهار و شام رو کیک شکلاتی و لیموناد می‌دیم! سه‌ تا دست‌شویی اجاره می‌کنیم...
هنوز بقیه‌ی کصشرهاش رو تلاوت نکرده بود که جیمین پس سرش کوبید:
- اگه تموم شد راه بیفتین!
فلیکس عصبی جیغی زد:
- چرا نمی‌فهمی مرد؟ من دارم می‌گم اون شیر به من نظر داره!
سرشون به طرف صدای فلیکس برگشت و به بلبشویی که راه انداخته بود خیره شدن. جیمین جلو رفت و با یکی از نگهبان‌ها شروع به بحث کردن کرد تا فلیکس رو رها کنن و به دامان طبیعت برگردونن! بعد از ده دقیقه به طرف کروکدیل‌ها رفتن. جیمین خمیازه‌ی عمیقی کشید:
- این چه جونوریه؟
نامجون به دهن گشاد جیمین و کروکدیل‌ خیره گشتید:
- از اقوامته... کروکدیل!
جیمین ابرویی بالا انداخت:
- دروغ که نمی‌گی؟ من فکر می‌کردم یه‌چیز دلبرتری باشن. ریا نباشه همیشه روابطت رو به این‌ها ختم می‌کردم نامجون. جوری تو تفکراتم غرق می‌شدم که نمی‌فهمیدم سه بسته شیرکاکائو زدم بالا!
صدای هرهر خنده‌ی فلیکس و جونگ‌کوک بالا رفت و نامجون معصومانه تو تفکراتش غرق شد.
                                        .



                                      .
یونگی همراه با هیونجین، مینهو و هوسوک جلوی قفس شامپانزه‌ها وایساده بودن و کاملا ساکت به‌هم می‌نگریدن. این بین یونگی سکوت رو شکست:
- هیونج، خودت تسلیم می‌شی بری تو قفس یا پرتت کنم؟
هوسوک یکم جلو رفت:
- خدای من! میمون.
یونگی به عقب کشیدش و درحالی که تو بغلش قفلش می‌کرد گفت:
- خدای من و زهرمار، بتمرگ سرجات از لحظه‌ای که اومدیم همش سرت لابه‌لای این میله‌هاس... شر درست نکن!
و زیرلب به غر زدن ادامه داد:
- ده دقیقه نمی‌شه ولش کرد. ولت کرده بودم الان معلوم نبود کجای اون فیل بودی!

chiki chiki bang bang | hopeminWhere stories live. Discover now