با باز کردن چشمهاش و دیدن آمپول تو دستهای دکتر غربتبازی درآورد:
- دکتر؟
مرد عینکی لبخندی زد کمی آمپول رو نزدیکتر برد:
- جون دکتر؟
یونگی به رقص ریزی که با ریتم گرفته بودش لعنتی فرستاد:
- فرو کنی تو من، در میارم هوای باقیموندهاش رو فرو میکنم تو خودت!
دکتر کمری راست نمود، تا چپ ننماید:
- عزیزم باید بزنم برات!
پسر تلاش کرد تکونی بخوره و نعرهی وحشتزدهاش بیمارستان رو زیر و رو کرد:
- خدا لعنت کنه هرچی جوگیره! چرا همهی این مسائلِ مربوط به جو، سر من نازل میشه؟
در باز شد و نامجون داخل پرید:
- یونگی این در برابر دردهایی که کشیدی هیچی نیست.
قبل از اعتراضش، دکتر دستش رو سمت شلوار یونگی حرکت داد:
- بکش پایین عزیزم!
نامجون دست دکتر رو گرفت و با لبخندی در این زمینه سخن سرایید:
- نه؛ اول تو!
با فهمیدن حرفی که زده دست دکتر رو ول کرد و شلوار یونگی رو پایین کشید و با قوا فریادید:
- دکتر جیکوب، بکوب!
دکتر هم جوش گیر کرد و انگار که بخواد بادکنک سوراخ کنه، آمپول رو فرو نمود و یونگی از ته دل جیغی اسکندروار کشید. مین سئون از پشت در اتاق دستش رو به دیوار گرفت:
- آی دلم!
جونگکوک که فکر میکرد میکرد از حسِ همدردی پدرانهاست، دست روی شونهی شوهرخالهاش گذاشت:
- اشکال نداره عمو حالش خوب میشه.
مین سئون آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- مسئله این نیست، حس میکنم فوبیام به دستشویی بازگشته!
جونگکوک که متوجه حرفهای مرد نمیشد داخل اتاق رفت تا ببینه چه بلایی سر اون بنده خدا آوردن، و با دیدن یونگی که مثل آبشار یوسمیت اشک میریخت، به اون دکتر قوزمیت اهانت بکرد:
- چیکارش کردی باکتریِ وزیده در اطراف شهر؟
دکتر با ترس جونگکوک رو به عقب هل داد و تا چشمهاش میدید فرار کرد. جونگکوک درحالی که یونگی رو به آغوش میکشید تلاش کرد آرومش کنه:
- هیش عزیزم هیش!
با بدتر شدن یونگی اعصابش ته پیازی گشتید:
- نامجون؟ مثل موزی که در آرزوی بادمجون شدن بهسر میبره اونجا نمون، بیا دلداریش بده.
و حالا نامجون هم از اونطرف بغلش گرفته بود و هرکسی که وارد اتاق میشد باید با مصرف آب مقدس و هشت مشت خاکِ رس صحنه رو ترک میکرد. اواسط دلداری دادن، مینهو بطری آبی گرفته بود و در راه فدا کردنش به یونگی در رو باز کرد و چیزی که نباید میدید رو دید و به خودش رید.
- چیکار میکنین شما دوتا؟
یکم جلو رفت و خطای دید برطرف شد:
- زهرمار! فکر کردم خفتش کردین.
جیمین که از پشت در کاری نمیتونست انجام بده پدرش رو صدا زد:
- بابا؟ هیونبین کجاست؟
همون لحظه با بلند شدن صدای داداشش، آرزو کرد کاش هرگز این سوال رو نمیپرسید:
- جانم داداش؟
چرخی زد و حالا نگاه عاقلاندرسفیهانش هیونبین رو نشونه گرفته بود. از پایین تا بالا رو اسکن میکرد؛ و کت و شلوار مشکی و یکدستش برگهای جیمین رو ریخته بود. و تیر خلاصی جایی زده شد که چشمش به کراوات اون بشر خورد! حرصی غرید:
- کجا بودی تا الان؟
هیونبین لبخند متشخصانهای زد و با احترام جواب داد:
- گل گرفتم برای عیادت بیمار! بهتر نیست بریم پیش یونگی جان؟
جیمین کلافه از خودشیرینیهای بیسر و ته برادرش، تمساح وارانه حرکت کرد و حالا همراه با هیونبین، نامجون، مینهو و جونگکوک دور یونگیای که تازه آروم شده بود حلقه زده بودن.
- یونگی جان، امیدوارم هرچه زودتر بهبود پیدا کنی!
هیونبین با شیرینی گفت و گل رو به یونگی تقدیم کرد، بعد از اون بستهای از خوراکی بالا آورد و باز هم کنار یونگی گذاشت. جونگکوک نیشش رو باز کرد و دندونهاش از شدت درخشان بودن همه رو کور کرد. نامجون به نمایندگی از نمایندگان مجلس، سری تکون داد و هیونبین رو کمی به همآغوشی برگزید:
- ممنون عزیزم! اگه تو نبودی ما الان یونگیای نداشتیم!
جونگکوک جو داد و دستهاش رو جلوی صورتش گرفت تا به گریههای الکیش بپردازه، و جیمین دهنی کج کرد:
- قیافهی مامان و بابای یونگی بعد از این حرف دیدن داره نامجون!
بعد انگار یاد چیزی افتاده باشه سر جنبوند:
- میگم جیا کجاست؟
جونگکوک با این حرف از حالتش در اومد و متعجب سوال پرسید:
- جیا کیه؟
هیونبین وسط پرید و با نگاه ننگین بهش خیره گشت:
- خواهرت!
جونگکوک که انگار تازه به این عالم پا گذاشته باشه نیشش دوباره تا عرضِ درزش باز شد:
- عه من خواهر دارم! یادم نبود اصلا.
و بیتوجه به سر تکون دادنهاشون رفت تا سراغ خواهرش رو از جمع بگیره. یونگی بغض کرده آغوش جیمین رو طلبید:
- جیمین بگو که هنوز سالمه!
پسر رو محکم بغل کرد و جوابش تو یه کلمه خلاصه شد:
- سالمه!
یونگی ضجهای زد و با درد تلاوت نمود:
- هرچه خوردم از خودی بود جیمین.
نامجون لب برچیده به اون دوتا خیره بود و مینهو زیر گوش نامجون زمزمهوار گفت:
- همین چنددقیقه پیش یه مارمولک دیدم اندازه انگشت فسادت! سه لیتر به خودم شاشیدم.
نامجون که حالا اخم مهمون چهرهاش شده بود خطاب به مینهو فاکش رو بالا برد:
- عنترِ تهی از شعور! الان جای این ابحاثه؟
مینهو با دیدن انگشت نامجون دوباره یاد مارمولک افتاد و چندثانیه بیشتر طول نکشید تا مغزش دستور بده اتاق رو روی سرش بذاره.
- مارمولک، مارمولک!
یونگی هم تمام دردش رو فراموش کرد و صداش رو بالا برد، در همون حال خودش رو روی جیمین پرت کرد و نامجون تا خواست خفهاشون کنه؛ پرستاری داخل اومد:
- ساکت آقایون! مگه طویلهاس؟
نامجون دستی تو جیب برد و دوباره وجههی حاضرجوابش درونش دمید:
- نه اشتباه اومدید!
.
.
YOU ARE READING
chiki chiki bang bang | hopemin
Fanfictionاز گوز برخاستگان زمان! نقض کنندگان تمام قوانین! زمانی که سقفها شکافته میشوند و بتمنها لبخند میزنند، خشم زئوس برانگیخته میشود. و به هنگامی که بوها برمیخیزند، کمربندها شل میشوند. بشنوید از هشت جوان در جستجوی آرامش! ولکام تو د یونایتد استیت اف امر...