هیونجین با ریدهترین اعصاب گوشیش رو که درحال زوزه کشیدن بود برداشت، ویدیو کال رو جواب داد و با ابرویی بالا رفته به شیش جفت چشمی که مثل مگسهای تشنهی کون بهش زل زده بودن چشم دوخت:
- فرمایش؟
فلیکس نیشش رو باز کرد و با افتخار تلاوت کرد:
- هوی یارو! مامان باباها که قانع نمیشن، از یه راه دیگه پیش برین.
قبل از اینکه جونگکوک سری به نشونهی رضایت تکون بده گوشیش از دستش پرت شد و نعرهی سگمندانهاش به هوا رفت و نامجون زهرماری زیرلب زمزمه کرد. جیمین دستی به ریشهای ساختگیش کشید:
- داداشم پیامرسانی کرده که باباهامون یه گپ زدن، اونجا دارن بر علیه خودمون حرف میزنن. (دو یو گت دژاوو؟)
جونگکوک بالاخره از چک کردن گوشیش دست برداشت و دماغش رو از دوربین فاصله داد:
- کی بود گنده گوزی میکرد من مغز متفکرم؟ همون ریقو اگه تخم باباشه یه برنامه بچینه!
هیونجین چشم غرهای رفت و بلغور کرد:
- به تخمهای بابام توهین نکن که جد آبادت رو...
مینهو که تا الان ساکت بود وسط بحثشون پرید:
- سکوت دوستان!
یونگی بغض کرده نالید:
- کثافتا گفتم مین کوچولو رو میشکنم ولی نه تنها به چپش نگرفت، بلکه به راستش هم نبود.
و قبل از اینکه نامجون دوباره بخواد صدا بده غرید:
- جرات داری بخند تا بکنمش تو حلقت!
و نامجون کسی نبود که بخواد با خط قرمز یونگی و ناموسش شوخی کنه! پس سکوت کرد و هیونجین بیحال شروع به صحبت کرد:
- بسپاریدش به خودم!
مینهو لبخندی زد:
- آخرین باری که بهت سپردیمش تا یه ماه گچ گرفته بودنمون.
هیونجین با یادآوری اون روز قهقههای زد و بیخیال گوشی رو قطع کرد. کی به کی بود؟ وارد مخاطبین گوشیش شد و شمارهی پدربزرگش رو لمس کرد، بعد سه تا بوق جواب داد:
- جانم نوه؟
مغرور سری بالا داد و بادی به غبغب انداخت:
- سلام بر پدربزرگ غیور و...
پدربزرگش پشت خط نچی کرد و گوشی رو روش قطع کرد، خوب خبر داشت بابابزرگش حال و حوصلهی خایهمالی نداره پس دوباره زنگ زد، صداش رو لرزون کرد و با آرامش به حرف اومد:
- بابایی میشه عصر نوههات گرد هم بیان؟
با شنیدن صدای خودش یاد اون دکتر بز، توی پسر شجاع افتاد و به زور جلوی شیهه کشیدن ناشی از خندهاش رو گرفت. بابابزرگش با لحن سرشار از انرژیای گفت:
- آره! بیاین منتظرم!
با قطع شدن گوشی خودش رو روی تخت پرت کرد، و البته که یادش نرفت به نوادگان عزیزی که پسرخالهاش بودن اطلاع بده همه گم شن خونهی بابازرگ عزیزتر از جونشون. چندساعت گذشته بود و حالا به مبلی که نامجون روش پهن بود زل زده بود. خواست دو کلام زر بزنه که بابابزرگشون با یه پشهکش اومد، روبهروی نامجون مکث کرد و جدی گفت:
- نامجون؟
نامجون یکم سرش رو چرخوند و پررو تو تخم چشمهاش زل زد، پدربزرگش درحالی که پشهکش رو به سمت بالا میبرد پرسید:
- پشهای؟
نامجون "نه"ای گفت و دوباره به درون گوشیش دخول کرد، پیرمرد سری تکون داد و بعد از اینکه دوباره رفت و اومد همون سوال رو تکرار کرد:
- نامجون تو پشهای؟
نامجون لجوجانه نچ غلیظی گفت و بابابزرگشون دوباره رفت، چنددقیقه گذشت و باز جلوی نامجون وایساده بود و همون سوال رو میپرسید:
- پشهای نامجون؟
صبر نامجون ته کشید و بالاخره جواب دلخواه بابابزرگشون رو داد:
- آره، آره پشهام.
جونگمین -پدربزرگشون- شبیه بتمن لبخندی زد و پشهکش رو عین بوسهی عشق تو صورت نامجون کوبید، رد سوراخهای پشهکش مثل تور لباس عروس رو لپ نامجون موند و نامجون با حس صدای گوزی که تو گوشش پیچید به دیوار روبهروش زل زد. بابابزرگش سمت خودش اومد و همون جملهی کذایی رو دوباره گفت:
- هیونجین پشهای؟
هیونجین "نه"ای زمزمه کرد و پیرمرد دوباره پرسید:
- پشهای؟
بیحوصله خواست سری به نشونهی تایید تکون بده که ایندفعه مگسکش با شتاب روی صورت خودش فرود اومد، چشمهاش مثل مرغ درحال تخمگذاری گشاد شد و از ته دل فریادی خرانه سر داد. بابابزرگش سرخوش راهش رو گرفت و به سمت یکی از اتاقهای طبقه بالا رفت، در اتاق رو باز کرد و اینبار رو به جونگکوک لب زد:
- پشهای؟
جونگکوک با شیطنت خندید و درحالی که ناز و عشوه میومد موهاش رو بالا داد:
- آره جیگر...
هنوز کلمات از دهنش بیرون نیومده بودن که پدربزرگش اون رو هم منهدم کرد، جونگکوک "یا پشمی" زیرلب گفت و از اتاق بیرون زد تا پیش بقیهی پشههای منهدم شدهی خاندان مادریشون بره. و اما پدربزرگ قرار نبود کون سالم برای کسی بزاره پس سمت جایی که یونگی بود حرکت کرد و با یه حرکت سریع تو آشپزخونه جهید.
- پسر گلم چطوره؟
یونگی لبخند ریزی زد و از روی خودشیرینی کمی خودش رو لوس نمود:
- خوبی بابایی؟
بابابزرگ هم بهسان خر نیشخند دیوثوارانهای زد و جملهی جدیدش رو به بیرون پروند:
- پشهای؟
یونگی چشمهاش رو ریز کرد:
- بله؟
پدربزرگش یه قدم جلو اومد و درحالی که پشهکش رو تکون میداد مجددا سوال پرسید:
- پشهای یونگی؟
یونگی مکث طولانیای کرد و از اونجایی که پدربزرگش زیادی معتقد بود سکوت علامت رضایت است پشهکش رو بالا برد و تا خواست تو صورت یونگی فرود بیاره یونگی جاخالی داد و پشهکش محکم به مین کوچولو برخورد کرد. یونگی روی زمین ولو شد و پدربزرگش ایندفعه روی لپش کوبید و زمزمه کرد:
- مگسِ سرکش!
یونگی بیجون لبخندی زد:
- نامرد زورت به کوچولو رسید فقط؟ رو لپمم کوبیدی؟ هرآنچه خوردم از خودی بود!
به نامجونی که اومد سمتش و کمکش کرد تا بلند شه بیلاخی نشون داد و در نهایت بیشعوری سمت سالن راه افتاد. اون طرف قضیه پدربزرگ دنبال جیمین مظلوم میگشت و در نهایت تو یه اتاق خفتش کرده بود:
- پشهای جیمین؟
جیمین لبخند ضایعی زد و گوزپندانه زر زد:
- تو بخوای من پشه...
مرد بیشعور اجازه نداد حرفش تموم شه و ایندفعه عقدهایتر تو صورت جیمین کوبید. جوری میکوبید که رد پشهکش بمونه و عبرت بشه برای آیندگان! جیمین لب گزید و با سگ جونی صدا داد:
- چرا میزنی بیگ فادر؟
بابابزرگش چشمکی زد و درحالی که دست جیمین رو میکشید تا تو سالن برن جوابش رو داد:
- اون سال هفت نفری تو غذام مسهل ریختین، اون کره خر شانس آورد کره نیست وگرنه همین دستهی پشهکش...
با رسیدنشون به سالن سکوت کرد و ادامه نداد، هیچ لزومی برای توضیح دلیل کارش نبود، چون نوههای تخم سگش بهتر از هرکسی میدونستن پدربزرگشون با کارما قرارداد بسته که کونشون رو به شهر گردشی فرهنگی گا ببره. همین حین مینهو وارد شد و پدربزرگ پشهکش رو تو دستش چرخوند، مینهو صداش رو پس کلهاش انداخت:
- سلامتون کو؟
پیرمرد سری تکون داد و سمت مینهو رفت:
- پسرم پشهای؟
مینهو متعجب به جماعتی که پشت سر جونگمین جفتک مینداختن چشم دوخت و تا خواست تحلیل کنه که منظورشون چیه مورد هدف پشهکش جونگمین قرار داده شد و سرش از شدت ضربه به دیوار برخورد کرد، یکم جابهجا شد و با چصپاییِ تمام لیلی رفت تا اینکه در نهایت با کون رو زمین افتاد. پدربزرگش پشهکش رو به کناری پرت کرد و سمت نوههاش برگشت:
- دفعهی بعدی بخواین در برابر حرفهام مقاومت کنید جوری میزنم که یکی از من بخورین یکی از دیوار، بعدش جوری با کون رو زمین فرود بیاین که استخون لگنتون از حلقتون بزنه بیرون! مثل این.
و با دست اشارهای به مینهو کرد. شیرفهم شده سری تکون دادن و با بلند شدنشون یه گوشه رو برای نشستن انتخاب کردن.
- بابابزرگ راستش...
جیمین گفت و پدربزرگشون دستش رو حرکت داد:
- اطلاع دارم قضیه چیه! دیشب مادرهاتون داشتن گلایه میکردن که میخواین گم شین پیش فلیکس. نگران نباشین، اون با من. من میرم یکم بخوابم.
سری از تاسف تکون داد و با لحن ترسناکی به نامجون اشاره زد و چشمش رو به هیونجین دوخت:
- کافیه یه تخم سگ بیاد خوابم رو به هم بریزه تا هورمونهاش و تخمش رو باهم به هم بریزم.
جونگکوک سقلمهای به جیمین زد:
- آخرش گفت چی؟
جیمین به جونگکوک که درحال نوشتن بود نگاه کرد و با صبوری گفت:
- باهم به هم میریزم.
نامجون گوشی هیونجین رو برداشت و درحالی که یک درصد هم احساس ناراحتی و پررو بودن نمیکرد با فلیکس کال گرفت، چندثانیهی اول تماس سکوت بود تا اینکه فلیکس بحث رو باز کرد:
- صورتهاتون چشه؟
جونگکوک قضیه رو تعریف کرد و فلیکس از ترس کونش تصمیم گرفت فعلا به کره برنگرده. لبخندش رو خورد و جدی گفت:
- کاش بودم فیلم میگرفتم میزاشتم پورن هاب...
نامجون بیشعورانه قهقههای سر داد:
- شاخ روابط بیدیاسام! پدربزرگی که با پشهکش به نوههای خود تجاوز کرد!
جیمین پس سر نامجون کوبید تا حلق گشادش رو ببنده چون همین الان هم ممکن بود بابابزرگ دوباره بیاد و بگایی جدید شروع شه! شاید ایندفعه با "شبی چند وون؟" شروع میکرد. ترسیده لب زد:
- فلیکس تورو جدت نیا! پیرمرد مارو گرفت زد ولی به من گفت حیف اون یکی نیست بگیرم همین دسته رو بکنم تو... ادامه رو نگفت ولی واضحه میکنه کجات دیگه نه؟
فلیکس اولش صدایی تولید نکرد تا اینکه بالاخره نالهی مرغ سحر رو سر داد:
- بمونین تا شلوارم رو عوض کنم میام!
جونگکوک که با شنیدن حرفهای جیمین خودش هم شلوار لازم بود شبیه لاتها صحبت کرد:
- گناه داره!
مینهو زیرلب حرفی زد که کسی جز یونگی نشنید:
- خودش دوتا شلوار خراب کرده، میگه گناه داره.
یونگی خنده خرکی کوتاهی رفت و به جیمین اشاره زد:
- تو کابینتهاش شکلات دیدم.
جیمین حرکت خاصی نزد ولی هیونجین مثل بز کوهیِ رم کرده به سمت آشپزخونه رفت و یونگی جملهاش رو کامل کرد:
- نعنایی بودن همشون!
***
ESTÁS LEYENDO
chiki chiki bang bang | hopemin
Fanficاز گوز برخاستگان زمان! نقض کنندگان تمام قوانین! زمانی که سقفها شکافته میشوند و بتمنها لبخند میزنند، خشم زئوس برانگیخته میشود. و به هنگامی که بوها برمیخیزند، کمربندها شل میشوند. بشنوید از هشت جوان در جستجوی آرامش! ولکام تو د یونایتد استیت اف امر...