,Part 3,

1.1K 103 13
                                    

_"لباس هات رو در بیار."

نفسش توی سینش قفل شد ، به وضوح لرزش قلبش رو احساس میکرد. معده اش از ترس و استرس به هم پیچید و اسید معدش رو که تا نزدیکی دهانش بالا اومده بود حس کرد.
سوزش باسنش و خیسی شلوار سیاهش که بدون شک بخاطر خونریزی اون زخم های نازک روی باسنش بود وضعیت رو براش سخت تر میکرد.
شلوارش رو محکم توی مشتش گرفته بود و تلاش میکرد لرزش بدنش رو کنترل کنه و توده ی دردناک توی گلوش رو قورت بده. میخواست حرف بزنه و التماس کنه اما مگه فایده ای داشت؟ به هرحال که اون الفا به زجه ها و التماس هاش اهمیت نمیداد.

الفا با سکوت طولانی امگا مقابلش روی یکی از زانو هاش روی زمین نشست و دستش رو به سمت امگا برد ، اما با واکنش پسر دستش میون زمین و هوا خشک شد.

امگا با وحشت دست هاش رو سپر سرش کرد تا از ضربه ی احتمالی الفا به سر یا صورتش جلوگیری کنه ، بدون اینکه بدونه جونگ کوک این بار به هیچ وجه قصد اسیب زدن بهش رو نداشت.

جونگ کوک به امگای ترسیده خیره شد ، این حالت بنظرش آشنا میومد.
دستش رو با کرختی عقب کشید که درد وحشتناکی مثل یه صاعقه از شقیقه هاش شروع و درست وسط سرش به حد خودش رسید.

آهی از روی درد کشید و دستش رو روی سر دردمندش گذاشت که توجه امگا رو جلب کرد.
جیمین سپر دست هاش رو پایین اورد و به صورت رنگ پریده و جمع شده از درد الفا خیره شد.
لب های زخمیش رو روی هم فشرد و ناخوداگاه به الفا نزدیک شد تا حالش رو چک کنه اما با کم تر شدن فاصله ، الفا وحشت زده سیلی محکمی روی صورت امگا کوبید که پسر رو روی زمین پرت کرد. امگا آه ارومی کشید ، بخاطر ضربه گیج شده بود پس مدتی روی زمین موند تا دوباره به حالت نرمال برگرده.

_"بهم نزدیک نشو." با عصبانیت و درد غرید که برای لحظه ای شدت دردش از پا درش اورد و فریادش رو بلند کرد.

جیمین خون گوشه لب و دماغش رو با دستش پاک کرد هرچند که خونریزیش قصد بند اومدن نداشت.
دوباره با نگرانی نزدیک الفا شد ، اهمیت نداشت اگه باز هم کتک میخورد امگا حالا به شکل عجیبی نگران الفا بود و دلش میخواست اون پسر بد اخلاق حالش بهتر بشه.

جونگ کوک دوباره دستش رو بلند کرد تا توی صورت امگا بزنه اما دستش میون راه متوقف شد و تصویری مثل یک فیلم از جلوی چشم هاش رد شد.

فلش بک'

صدای گریه های ارومش توی فضای کلاس میپیچید ، اشک هاش مثل گلوله های مروارید روی صورت سر میخوردن و هق هق هاش بهش اجازه ی درست نفس کشیدن نمیداد.

پسری که ازش بزرگ تر بود لگد محکمی به پهلوش زد و جونگ کوک هفت ساله فقط تونست دندون هاش رو روی هم فشار بده تا شدت درد رو کم کنه ، چرا که اون بچه ها بهش گفته بودن اگه صدای گریه و فریاد هاش بلند بشه دفتر مورد علاقش رو خراب میکنن.

𝗣𝘂𝗿𝗲 𝗕𝗹𝗼𝗼𝗱Where stories live. Discover now