,Part 7,

914 106 13
                                    


_"لونا ، مطمئنید که... میخواید برید؟" زن با لحن ناراحت و ناامیدی گفت و دست پسر رو کمی محکم تر فشرد.

جیمین که تمام مدت به پنجره ی اتاق آلفا نگاه میکرد ، بی توجه به سوال زن پرسید:
"آلفا رفته شرکت؟"

زن که بی حواسی جیمین رو میدید لبخند تلخی زد و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد.
_"ایشون دیشب شام نخوردن و تمام شب بیدار بودن. خبر رفتنتون رو بهشون دادم اما.."

"نمیاد..." جیمین دلخور با لبخند محزونی گفت و دوباره به پنجره خیره شد.
دیشب وقتی بهش خبر داد که میتونه بره ، اونقدر هیجان زده شده بود که نتونست ازش تشکر کنه. امیدوار بود حداقل حالا برای بدرقه اش میومد و بالاخره میتونست ازش بابت لباس ها و مهم تر از همه آزادیش تشکر کنه.

سرش رو پایین اورد و لبخندی به آجوما زد ، به سمت پله های جلوی ورودی عمارت قدم برداشت که صدای زن موجب ایستادنش شد.

_"اون تمام شب الکل نوشید لونا.. ممکنه.. بمونی؟ برق چشم های ارباب دیشب به اندازه چند دقیقه طولانی با تو برگشته بود." زن بالاخره حرف هایی که توی دلش نگه داشته بود رو به زبون اورد و شانسش رو برای نگه داشتن امگا امتحان کرد.

جیمین دست هاش رو مشت کرد اما به سمت زن برنگشت. دلش نمیخواست بره و این حرف ها رفتن رو سخت تر میکرد ، اما جیمین به این خونه تعلق نداشت. این خونه سرد بود ، ترسناک بود ، این خونه هیچ شور و اشتیاقی از زندگی توی خودش نداشت. همه چیز بیش از حد تجملاتی و لوکس بود ، تعداد زیاد خدمتکار ها ، اماده بودن وعده های غذایی به دست کسی غیر از خودش... امگا تمام سال های زندگیش رو مخفیانه تمرین نکرده بود تا بیاد و تو خونه ی الفایی زندگی کنه که تعداد زیاد خدمتکار ها اونو از انجام کار های مورد علاقش باز داره.

با اینکه با نظریه ی امگا ها باید حتما تو اشپزی و خونه داری بهترین باشن موافق نبود ، چون هر امگایی ممکن بود دلش نخواد این کار ها رو بکنه ، اما جیمین عاشق وقت هایی بود که همراه مادرش آشپزی میکرد و در کنار پدرش به باغچه ی کوچیکشون میرسید.
جیمین از تمیز کردن خونه ی نقلی‌ی خودش وقتی که همزمان آهنگ گوش میداد و با خواننده همکاری میکرد ، لذت میبرد.
اما این عمارت خفه اش میکرد ، خدمه ای که بدون شک لحظات خصوصیش رو به هم میزدن و چشم هایی که همه جای خونه روی اون بود و دهان های بی چفت و بستی که مهارت زیادی تو به هم بافتن خزعبلات داشتن.

امگا تصمیمش رو گرفته بود ، وقتی تمام شب رو بیدار بود ، نهایتا به این نتیجه رسیده بود که مناسب این خونه نیست و باید برگرده به جایی که بهش تعلق داره. حتی مطمئن شده بود که احساسات عجیبی که نسبت به الفا پیدا کرده بود هم نتیجه اجبار و ترسش بوده و دو روز کافیه تا همه چیز درباره ی این خونه و اربابش رو فراموش کنه.
اون صبح روز بعد همراه تهیونگ اجرا داشت و حالا که میتونست برگرده خوشحال بود. دلیلی برای موندن نداشت.
خونه اش انتظارش رو میکشید ، تهیونگ اونجا بود و مطمئنا تانی رو هم همراه خودش اونجا نگه میداشت. شاید پدر و مادر و خواهر کوچیک ترش هم توی خونه اش بودن. تمام چیزی که جیمین عاشقش بود ، اینجا توی این عمارت افسرده و تاریک نه ، بلکه توی اپارتمان هشتاد متری بود که اونور شهر توش زندگی میکرد.

𝗣𝘂𝗿𝗲 𝗕𝗹𝗼𝗼𝗱Where stories live. Discover now