,Part 12,

1.2K 106 21
                                    


چند تقه به در زد و منتظر موند ، دیگه داشت کلافه میشد ، جیمین یکساعت بود که توی دستشویی رفته و بیرون نیومده بود.
"جیمین عزیزم! لطفا در رو باز کن ، داری نگرانم میکنی."

رایحه ی غمگین و ترسیده ی امگا رو احساس میکرد و این داشت عصبی و پرخاشگرش میکرد ، لونا به حرفش گوش نمیداد و ممکن بود توی اون اتاقک سرامیکی آسیب ببینه...
صدای فین فین امگا از توی دستشویی به گوشش میرسید.
آه کلافه ای کشید و پیشونیش رو به در چسبوند.
"جیمین-شی بیا بیرون."

با پشت دستش آروم به در زد.
"مربای نارنج من ، میتونم رایحه ات رو حس کنم عزیزترینم ، لطفا بیا بیرون ، اونوقت میتونی تو بغل خودم مرواریدای قشنگت رو خرج کنی."

چشم هاش رو بست و پلک هاش رو روی هم فشرد.
با صدای باز شدن قفل کمی از در فاصله گرفت و بالاخره سد چوبی در کنار رفت و چهره ی امگاش نمایان شد.
اون لب های سرخ و متورم شده ، چشم های خیس و قرمزی که بخاطر اشک باد کرده و نوک بینی صورتی رنگش ، همه اینا باعث میشد که آلفا دلش بخواد بدون توجه به حاملگی امگا روی تخت بخوابونتش و چند دور سخت بفاکش بده اما ظاهرا تا یه مدت بخاطر اون توله ی کوچیک از این خبرا نبود.

جیمین فاصله رو کم کرد و به لباس جونگ‌کوک چنگ انداخت ، پیشونیش رو به سینه ی مرد چسبوند و بینیش رو بالا کشید.

آلفا با نرمی دست هاش رو دور تن جوجه‌ی کوچولوش حلقه کرد و بعد از آزاد کردن رایحه اش چونه اش رو به موهای امگاش مالوند.
"چرا؟ هوم؟"
اروم پرسید و منتظر جواب از جیمین موند.

انتظار داشت امگا هم مثل خودش از داشتن یه توله برای خودشون و کامل تر شدن خانواده‌اشون خوشحال بشه اما این حال امگا آلفا رو به شدت نگران کرده بود.

امگا تکون خورد و دستش رو روی شکم تختش کشید.
_"اگه... هق... وقتی شکمم بزرگ شد و هق.... هق... چاق شدم...هق اگه زشت بشم...هق تو دیگه دوستم نداری؟"

با شنیدن دلیل بهونه‌گیری امگا چند لحظه مات و مبهوت بهش خیره شد و بعد صدای خنده اش فضای اتاق رو پر کرد.

"واقعا برای این گریه میکنی؟" با صدای بلند تری خندید.

جیمین مشتی به سینه آلفا کوبید و با اخم گفت:
_"یاااا آلفاااااا."

"خیلی خب ، خیلی خب ، اروم باش." خنده اش رو کنترل کرد و صورت امگا رو با دست هاش قاب گرفت.
رد اشک هاش رو با انگشت شستش پاک کرد و نوک بینیش رو بوسید.
"من تو رو تو هر حالتی که باشی دوست خواهم داشت."
با ملایمت گفت و لبخندی تحویل نگاه ذوق زده و گونه های رنگ گرفته ی امگاش داد.

موهای پسر کوتاه تر رو نوازش کرد و دستش رو توی دستش گرفت.
"بیا باید یچیزی پیدا کنیم تا بخوری." متفکرانه گفت و به سمت در رفت و امگا رو به دنبال خودش کشید.

𝗣𝘂𝗿𝗲 𝗕𝗹𝗼𝗼𝗱Where stories live. Discover now