بعضی اتفاق ها همیشه در حالی اتفاق میافتن که تو از چند روز قبلش انتظارشون رو میکشیدی. شاید هم از چند هفته قبلش، یا شاید چند ماه. به نظرم یه کم خنده داره، آدم ها همیشه پر از تناقضن. وقتی منتظرم تا اتفاق بیفته ناامیدم، اما اگر امروز اتفاق نیفته روزنه های کم جون امید آروم آروم روی ناامیدی تاریک توی قلبم نور میندازه. فردا هم همین جور، و پس فردا و فردای پس فردا هم. روزنه هایی که اولش حتی به سختی دیده میشدن روز به روز تبدیل به شکاف های بزرگتر و بزرگتر میشن؛ تا جایی که پلک میزنم و متوجه میشم درست توی مرکز روشنایی ایستادم. توی مرکز بودن رو دوست ندارم، مهم نیست که مرکز کجا. روشنایی معمولا موندگار نیست، شاید هم فقط برای من نیست. همه چیز میتونه وقتی دوباره پلک میزنم زیر و رو شده باشه، من دوباره توی تاریکی ایستادم و نمیتونم بفهمم چرا این بار بیشتر از بار قبل دردم گرفته. اتفاق ها میافتن، همیشه میافتن. و بعد من با خودم فکر میکنم مهم نیست چقدر هر روز انتظارش رو میکشیدم، هنوز هم وقتی اتفاق میافته دردم میگیره. آدم ها پر از تناقض و پر از دردن؛ با خودم میگم که ای کاش آدم نبودم. فکر کنم میتونستم با کرم خاکی بودن کنار بیام. یا اصلا میتونستم یه سیارک کوچولوی دور افتاده توی کهکشان ها باشم، میتونستم هسته ی دور انداخته شده ی یه میوه باشم. هر چیزی باشم به جز یه آدمیزاد. یادم میاد که یه بار فکر کردم، مگه یه موجود تا چه اندازه میتونه بی دفاع آفریده شده باشه، که با سردرگمی و درد وسط تاریکی ها و روشنایی های پیاپی بایسته و از راه دادن بارقه های رنگ پریده ی امید به سایه های وهمناک ناامیدی بترسه. از بی دفاع بودن متنفرم. با همه ی این ها من هنوز، هر روز صبورانه منتظر میشم تا اتفاقات ساده و احتمالات پیچیده رو فراموش کنم. همون طور که هنوز، هنوز هم، هر شب لامپ رو خاموش میکنم و توی سیاهی روی فرش وسط اتاقم میشینم؛ و برای چیز های ساده ای که دیگه نیست گریه میکنم. آدم بودن ناراحت کنندهست، شاید هم، فقط برای من هست.
YOU ARE READING
˓ strawberry cheesecake ⋆ ᳝ ࣪◞
Fanfiction" ما تابستون رو از دست دادیم ؛ و خاطرات گذشته بین هیاهوی اولین بارون پاییزی گم شدن ، سپتامبر مثل شیر نسکافه ی سرد شده ی روی میز به نیمه رسیده ؛ و من از پشت پنجره ی کثیف اتاقم به رهگذر های تنهای اون بیرون زل زدم ʺ