خیلی گریه میکنم، خیلی زیاد. حتی وقت هایی که گریه کردن اصلا با عقل جور در نمیاد. حتی وقتی چنگالم رو توی چیزکیک مورد علاقهام فرو میکنم تا یه گاز بزرگ تر از قبلی ازش بردارم، همون موقعی که مامان میگه از همیشه خوشحال تر به نظر میام. از ضعیف بودن متنفرم. از اینکه گریه کنم و شبیه ضعیف ها به نظر بیام متنفرم، اگر مامان فکر میکنه که خوشحالم، پس چرا نیستم؟
امروز صبح عروسکم رو پرت کردم. نمیخواستم انجامش بدم، اصلا نمیخواستم اون طوری چپه کنار دیوار ببینمش. رفتم کنارش زانو زدم و بهش خیره شدم. پیژامه ی ستاره ایم هنوز توی پام بود، هوا تازه روشن شده بود و من سردرگم اونجا نشسته بودم چون نمیتونستم باور کنم چی کار کردم. چشم هام بلافاصله از اشک پر شدن.
"ببخشید"
فوری به بری گفتم. میخواستم دستم رو دراز کنم و از روی زمین بلندش کنم، اما مجبور شدم به جاش محکم روی دهنم فشارش بدم چون اگر این کار رو نمیکردم صدای هق هقم مامان رو بیدار میکرد.
"ببخشید، ببخشید. نمیخواستم..."
موفق نشدم. هق هق کردم. اشک هام دیدم رو تار کردن، اما بری رو بلند کردم و محکم توی بغلم فشارش دادم. یعنی من رو به خاطر کاری که باهاش کرده بودم میبخشید؟
"هانجی؟!"
نمیدونم چند دقیقه اونجا نشستم و گریه کردم. حتما انقدری بود که مامان رو از اتاقش اینجا کشونده بود، حتما انقدری بود که همه ی یقه ی لباسم رو خیس کرده باشه.
خیلی گریه میکنم، خیلی زیاد. بعضی وقت ها پرت کردن چیزها راحت ترین کاره، چون میتونی بعدش کنارشون زانو بزنی و بدون اینکه به مغز متعجبت توضیح اضافی بدی گریه کنی. راستش، فکر کنم فقط دلم برای فلیکس تنگ شده. آره، حتما همینه. شاید هم چون دیروز عصر نموندم تا با آجوشی گل فروش چای بابونه بخورم از دست خودم عصبانی ام. من دلایل قانع کننده ی خودم رو داشتم، اما یادم هست که اون شب وقتی سر شام مامان بهم گفت "آدم وقتی پیر میشه همش میترسه. میترسه انقدر تنها بشه که بمیره و تا روزهای طولانی هیچکس نفهمه مرده"؛ خشکم زد. یعنی من باعث شده بودم آجوشی گل فروش وقتی کرکره ی درب و داغون مغازهاش رو میبست و توی تاریکی تازه پا گرفته ی غروب ِ خیلی خیلی زود ِ پاییز به طرف خونهاش میرفت با خودش فکر کنه قراره تنهایی بمیره؟ یعنی فقط برای اینکه یه بار باهاش چای بابونه نخورده بودم؟
"هانجی، عزیزم، پسر عزیزم. این طوری گریه نکن، چی شده؟"
فین فین کردم. جواب خیلی مودبانه ای برای سوال های یه بزرگسال معقول و متشخص نبود، اما توی اون لحظه هیچ کار بیشتری از دستم بر نمیومد. کله ی قرمز و گرد بری رو بین دست هام فشار دادم و دماغم رو یه بار دیگه، محکم تر از دفعه ی پیش کشیدم بالا.
"من نمیخوام آجوشی فکر کنه دیگه دوست ندارم باهاش چایی بخورم. دلم برای فلیکس تنگ شده، حالا که نیست تا کمکم کنه چطوری باید تکلیف های ادبیاتم رو انجام بدم؟ پس نصفه ی ساندویچ کره بادوم زمینیم رو بدم به کی؟ هیچوقت نمیتونم همش رو بخورم. اما دیروز خوردم، بدون اینکه یه نصفش رو بدم به فلیکس خوردمش. نمیخواستم. نمیخوام بری رو پرت کنم، نمیخوام بدجنس باشم. مامان، چرا من این همه بدجنسم؟"
شرط میبندم حتی نفهمید داشتم چی میگفتم. فلیکس همیشه میگه مجبور نیستم وقت هایی که دارم گریه میکنم حرف بزنم، این جوری هم اشک های خودم زودتر بند میان و هم اون مجبور نمیشه برای فهمیدن کلمه های درهم برهمم کلی فکر کنه. کلی با ته خودکار زردش بزنه روی کاغذ، یعنی من باعث میشدم ته خودکار زرد فلیکس یه روزی از شدت ضربه فرو بره و دیگه هیچوقت درست نشه؟
"خدای بزرگ، جیسونگ کوچولوی دل نازک من. تو بدجنس نیستی، کی گفته که هستی؟ دست از قضاوت کردن خودت بردار"
فهمید. مامان همیشه میفهمه، مامان احتیاجی به کلی فکر کردن نداره.
تمام صبح رو گریه کردم. خیلی گریه میکنم، خیلی زیاد. فلیکس میگه کمک گرفتن هیچ اشکالی نداره. میگه که باعث نمیشه بقیه فکر کنن ضعیفم، اما من فکر میکنم من همیشه ضعیف به نظر میام. چون گریه میکنم، چون گیره های ستاره ای به موهام میزنم. چون هنوزم یه قارچ عروسکی سفید و قرمز دارم که شب ها بغلش میکنم، شاید هم چون مریضم. یه مریضی عجیب و غریب، یه سندروم بی مزه ی... نادر. اما فکر نکنم این باشه. بچه بودن باعث نمیشه ضعیف باشی، هانا ضعیف نیست. هانا گریه نمیکنه، نه به اندازه ی من.
دوست ندارم از کسی کمک بگیرم. دوست ندارم روی صندلی سبز زشت و ناراحت رو به روی دکتر بشینم و درباره ی این حرف بزنم که چی شد تمام وظایف روزم رو انداختم توی سطل آشغالی و خودم رفتم پشت دیوار دانشگاه تا ستاره های کاغذی درست کنم. دیگه از کسی کمک نمیگیرم، من اونقدر ها هم که دکتر؛ و احتمالا مامانم فکر میکنن حالم بد نیست. من بچه نیستم، من بی مسئولیت و بی خیال نیستم.
فلیکس میگه کمک گرفتن هیچ اشکالی نداره.
امروز مامان ازم پرسید که کمک میخوام یا نه.
YOU ARE READING
˓ strawberry cheesecake ⋆ ᳝ ࣪◞
Fanfiction" ما تابستون رو از دست دادیم ؛ و خاطرات گذشته بین هیاهوی اولین بارون پاییزی گم شدن ، سپتامبر مثل شیر نسکافه ی سرد شده ی روی میز به نیمه رسیده ؛ و من از پشت پنجره ی کثیف اتاقم به رهگذر های تنهای اون بیرون زل زدم ʺ