دوشنبه‌ ها ساعت ده صبح

71 10 61
                                    

شکست خوردم. وقتی از همیشه کند تر روی نون تست ها کره می‌مالیدم و با سرعت حلزونی توی لیوانم شیر می‌ریختم تا وقت کشی کنم متوجه شدم مامان اصلا قرار نیست از ایده ی باغ گیاه شناسی استقبال کنه، حتی با وجود اینکه دوشنبه ها نمی‌رفت سر کار. مامان دوست نداشت من رو توی خونه تنها بذاره، از آخرین باری که تنها مونده بودم هنوز مجبور بودیم به سوختگی کوچولوی کنار مچ دستم داروی ترمیم کننده بزنیم. تقصیر من نبود که آدمیزاد ها وقتی داشتن توی قرن بیست و یکم زندگی می‌کردن سیستم روشن کردن اجاق گاز رو اونقدر سخت طراحی کرده بودن، اگر نابغه بودم حتما یه راه جدید برای روشن کردنش به جهان پیشنهاد می‌دادم. مثلا زندگی کردن توی دنیایی که اجاق گاز ها با پلک زدن روشن میشدن خیلی رویایی تر به نظر می‌رسید، یا اگر می‌شد یه جفت دست کمکی توی کتت قایم کنی تا هروقت خم شدی بند کفشت رو برات ببنده زندگی خیلی زیبا تر بود. اما من نابغه نبودم، نیم ساعت دیگه کلاس ادبیات داشتم و مامانم درست رو به روم نشسته بود و بهم -که داشتم جویدن یه تیکه نون تست رو یه میلیون ساعت لفت می‌دادم- چشم غره میرفت و اجاق گاز ها و بند های کفش و هر چیزی به غیر از نقشه ی شکست خورده‌ام توی اون لحظه اهمیتی نداشت. آهی کشیدم و تلاش کردم اون جوری که با فلیکس تمرین کرده بودیم از پشت میز بلند شم. چشم هام رو بستم، بعد لپ هام رو باد کردم و صدای فلیکس رو به خاطر آوردم که می‌گفت "اول با پشت زانو هات صندلی رو بده عقب. بعدش زانو هات رو صاف کن و بلند شو وایستا". الان دو ماهی می‌شد که ما داشتیم هر روز بلند شدن از پشت میز غذاخوری رو تمرین می‌کردیم. برای اکثر آدم ها، این کار احتمالا انقدر معمولی بود که وقتی میخواستن انجامش بدن حتی نیازی نداشتن بهش فکر کنن؛ اما خب، من بهش نیاز داشتم. من حتی نیاز داشتم لپ هام رو هم باد کنم، چون در غیر این صورت حافظه‌ام راضی نمی‌شد اطلاعاتش رو در اختیارم بذاره.
تموم شد. بدون اینکه صندلی رو چپه کنم از پشت میز بلند شدم. مامان داشت بقیه ی نون تست ها رو سر جاشون برمی‌گردوند، به خاطر همین حواسش بهم نبود اما من فکر می‌کردم برای اینکه تونستم انجامش بدم لایق تشویقم. توی ذهنم يادداشت کردم "به فلیکس بگو انجامش دادی" و بعدش طبق دستور صندلیم رو آروم هل دادم جلو. فلیکس روی این بخش از دستور خیلی تأکید کرده بود، به خاطر همین برای به یاد آوردنش احتیاج نبود لپ هام رو خیلی زیاد باد کنم.
"ببین جیسونگ، مردم معمولا سعی نمیکنن جفت پا از پشت صندلی بپرن اون طرف میز. خب یعنی، توی کشوری که من ازش اومدم که این طور نیست" فلیکس بهم گفته بود. بعدش دوتایی ایستاده بودیم پشت میز و فکر کرده بودیم چی کار میتونیم بکنیم تا هر بار موقع بلند شدن و نشستن تمام سالن غذاخوری بهم خیره نشن، آخرش هم فلیکس دفترچه ای از توی زیپ کوله‌اش بیرون کشیده بود و با خودکار زرد روی خط اول اولین صفحه‌اش نوشته بود "عادت هایی که هان جیسونگ باید ترک کنه". بعدش تپ، تپ، تپ، سه دفعه زده بود روی کاغذ. به نظرم اومد نمیدونه دقیقا باید کدوم یکی از عادت هام رو برای ترک کردن توی اولویت قرار بده، چون من معمولا توی طول روز کار های زیادی میکردم که باعث می‌شد آدمها بهم خیره بشن.
"هانجی! کلاست دیر میشه. همون طوری اونجا نایست، مگه قرار نبود فلیکس رو بدرقه کنی؟"
مامانم با چشم های ریز شده بهم خیره شده بود. من تقریبا مطمئن بودم مو لای درز نقشه‌ام نمیره، اما خب، مامان اون طوری بود دیگه، از اون خانم های پنجاه و چند ساله ای نبود که بتونی با "میخوام به خاطر ایده گرفتن برای کشیدن طرحم برم باغ گیاه شناسی" گولش بزنی.
"آه... آره. باشه"
مامان دست از زل زدن بهم برنداشت. به این فکر کردم که یعنی متوجه شده موفق شدم بدون سر و صدا از پشت میز بیام بیرون؟
"پس من... فکر کنم دیگه میرم"
داشتم با پایین لباس خوابم ور میرفتم. فلیکس قرار بود چند وقتی بره پیش پدر و مادرش، برای همین از امروز باید تنهایی زنده میموندم.
مامان سرش رو با جدیت برام تکون داد که یعنی "درسته، همین کار رو بکن یا خودم مجبورت میکنم مثل بچه کوچولو ها دستم رو بگیری و تا دانشگاه میبرمت".
وقتی داشتم زیپ سوییشرت سبزم رو با دقت تا نزدیک دماغم بالا می‌کشیدم با خودم فکر کردم یعنی مامان کی قراره بالاخره قبول کنه من بزرگ شدم؟ جوابی برای این سوالم وجود نداشت، چون انگار هزار و شونصد سال بود داشتم همین سوال رو از خودم می‌پرسیدم و آخرش هم یه جورایی قبول می‌کردم که اون فقط یه کم زیادی نگرانه ، نه اینکه واقعاََ واقعاََ فکر کنه من مریضم یا همچین چیزایی. هرچند، من مریض بودم، خودم این رو میدونستم.
توی آخرین لحظه قبل از اینکه پام رو از اتاق شلوغ پلوغم بیرون بذارم نگاهی به مداد رنگی زردم کردم که قل خورده بود و رفته بود زیر تخت. فکر کردم چه بهتر، اگر همش بین مداد هام می‌دیدمش ممکن بود به خاطر اینکه فلیکس قراره یه مدت خیلی خیلی خیلی طولانی کنارم نباشه گریه‌ام بگیره.
"مامان! دارم میرم"
مامانم کار جمع کردن میز صبحونه رو تموم کرده بود. مجبور نبودم، اما به طرفش رفتم تا گونه ی راستم رو ببوسه. فکر کردم اون روز احتیاج به دلگرمی بیشتری دارم، فقط اون روز ، استثنا ، چون میخواستم با فلیکس خداحافظی کنم، ساعت ده صبح کلاس ادبیات داشتم، پرنده‌ام کامل نشده بود و قرار بود کلی غر بشنوم و درس هام درست مثل لباس های روی زمین روی همدیگه تلنبار شده بودن و احتمالا باید یه قرن بعدی رو تمام شب ها بیدار میموندم، پس، اشکالی نداشت اگر یه بوس مهربون از مامانم میگرفتم. فقط اون روز رو.
"نمیخوای کلاه سرت بذاری؟ هوا اون بیرون خیلی سرده. دستکش چی؟ وای! اینطوری انگشت هات یخ میزنن"
"مامان! من خوبم"
"هانجی، اگر سرما بخوری چی؟ بذار یه بار دیگه شیرکاکائویی که برات توی کیفت گذاشتم رو چک کنم. اگر گرماش رفته باشه چی؟"
"مامان!"
دست هاش رو هول هولی تکون داد "باشه باشه. ببخشید عزیزم. فقط... نمیخوام مریض بشی"
دستپاچه دستی به موهای بلندش کشید. من عادت داشتم مامان رو با موهای خاکستری ببینم، اما نمیدونم چرا هر وقت نگاهش می‌کردم توی دلم اندازه ی خاکستری بودنش نسبت به دفعه ی قبلی که نگاهش کردم رو حساب میکردم. من رنگ ها رو خوب می‌شناختم. برای یه آدم معمولی، حتما خیلی فرقی نمیکرد موهای یه نفر سفید استخونیه یا سفید صدفی. بعضی وقت ها آرزو میکردم یه آدم معمولی بودم.
"منم نمیخوام تو اینقدر نگران باشی. من یه آدم بزرگم!"
مامانم نگاهش رو با مردمک های تیره و گرفته به صورتم دوخت. به نظرم اومد داره توی دلش با حرفم مخالفت میکنه، اما در هر صورت چیزی به روم نیاورد. روزی که از مدرسه به خونه زنگ زدن تا به مامانم بگن من توی آزمون عجیب و غریب روانشناسانه ی مدرسه نمره ی خیلی پایینی گرفتم و تیم مشاوره ی مدرسه فکر میکنن بهتره من رو برای یه جور معاینه ی مغزی به دکتر نشون بدن گوشه ی خونه جمع شده بودم و به دست های مامان زل زده بودم که روی پاهاش مشت شده بودن. برای یه لحظه، به نظرم اومد مامان خیلی ناراحت نمیشه اگر من یه جور مشکل مغزی نادر داشته باشم. حداقل اون طوری، دیگه مجبور نبود جلوی در کلاس بایسته و به اعتراض های معلمم درباره ی شلوغ کاری های من گوش کنه، چون اون موقع یه بهانه ی درست و حسابی برای کار هام داشتم.
بالاخره گفتم "خداحافظ، مامان" و فوری برگشتم تا کفش هام رو بپوشم. میدونستم اگر بمونم گونه ی چپم رو هم می‌بوسه، مطمئن نبودم لیاقت اون همه دلگرمی اونم فقط توی یه روز رو داشته باشم.
"خداحافظ، هانجی. مراقب خودت باش!"
به نظرم هنوز به خاطر کلاه سر نکردنم ناراحت بود. احتمالا نمیدونست قراره به محض اینکه پیچیدم توی خیابون بغلی و از دیدرس پنجره ی آشپزخونه خارج شدم کلاه سوییشرتم رو تا روی چشم هام بکشم پایین، شاید هم میدونست و فقط چیزی بهم نمی‌گفت.
"باشه، مامان"
"اگر موقع برگشتن بارون میومد با احتیاط از خیابون رد شو"
"اوهوم"
"اگر فکر کردی داره سردت میشه فقط بهم زنگ بزن تا دستکش هات رو برات بیارم"
"باشه"
"اگر-"
"باشه، مامان. خداحافظ. دوستت دارم"
انقدر تند در رو پشت سرم بستم که یه لحظه فکر کردم نصفم اون طرف در جا مونده. نمیدونم فکر هام درباره ی مریضی و همه ی اون چیزها از کجا شروع شد، اما دیگه نتونستم جلوی هجوم آوردنشون به سرم رو بگیرم. درحالی که به ابر های تیره ی بالای سرم خیره شده بودم و داشتم فکر میکردم کی قراره بارون بگیره، صدا های مبهم اون روز از فکرم رد می‌شد. صدای آهسته ی مامان، که ازم میخواست پشت صندلی آشپزخونه بشینم تا حرف بزنیم.
"من مریضم، نه؟"
مامان با لب هایی که مثل ماهی باز و بسته می‌شد اما چیزی ازش بیرون نمیومد بهم زل زد. بعدش، دستش رو دراز کرد تا دست هام رو بگیره. به نظرم اومد میخواد بهم بگه که این طور نیست و من دارم اشتباه میکنم، اما تنها چیزی که بالاخره از لب هاش بیرون اومده بود آه طولانی ای بود که به نظرم تا ابد طول کشیده بود.
"میدونی پیترپن کیه، هانجی؟"
میدونستم. توی کتاب داستانم اسمش رو خونده بودم. اما اون روز فقط شونه هام رو بالا انداختم. نمیدونستم یه پسربچه ی کتاب داستانی چه ربطی به حرف های مهمی داشت که قرار بود بزنیم.
بعداََ ها، یادم میاد که آرزو کردم ای کاش یه عالمه گرد جادویی برای پرواز کردن داشتم، درست شبیه پیترپن. اما آرزوم برآورده نشد. تنها چیزی که من از پیترپن داشتم؛ سندرومش بود.

˓ strawberry cheesecake ⋆ ᳝ ࣪◞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora