"ازش خوشت اومده. فکر میکنی من نمیفهمم ولی من باهوش تر از این حرفام!"
برای فلیکس که با پیروزمندی دستش رو روی میز میکوبید چشم هام رو چپ کردم. "نمیشه اینقدر وول نخوری؟ این سومین باریه که دارم اینا رو چسب میزنم"
درست وقتی تمرکز کرده بودم تا لبه های کاغذم به همدیگه بچسبن آستین کاپشن زرد فلیکس رو از گوشه ی چشمم دیدم. گفت: "نخیر نمیشه!" و بعد شپلق. دوباره دستش رو کوبید وسط میز. چسب هایی که کلی زحمت کشیده بودم به اندازه باشن روی کاغذ سر خوردن و قایقم رو کثیف کردن.
"اه! فلیکس، چرا حتما باید وقتی مخالفی دستت رو بکوبی یه جایی؟ خب آروم بگو، منم میشنوم"
این بار آستین زرد مستقیم به طرف خودم نشونه گرفته شده بود. آخی از ضربه ی محکم کف دست فلیکس به بازوم گفتم.
"وقتی آروم میگم گوش نمیکنی! باید حتما دستم رو بکوبم به یه جایی. چرا نمیری بهش بگی، ها؟ چرا نمیگی ازش خوشت اومده؟ خودم دیدم وقتی بهت گفت میذاره کتاب رو تو قرض بگیری لپ هات گل انداخته بودن"
گمون کنم همون موقع ها بود که داشتم با خودم حساب کتاب میکردم چند بار دیگه فرصت دارم چشم هام رو چپ کنم، قبل از اینکه اون طوری که مامان دربارهاش گفته بود توی پلک هام گیر کنن و دیگه برنگردن پایین. "چرا اگر همین الان یه شهاب سنگ سقوط کنه روی زمین و اینجا آتیش بگیره و همه ی آدم ها بمیرن و تنها کسایی که زنده میمونن من و تو و آقای سونگ باشیم که حتما مجبورمون میکنه صندلی هامون رو برداریم ببریم روی کره ی مریخ بشینیم تا ادبیات بخونیم بازم اولین چیزی که بهش اهمیت میدی اینه که من از کسی خوشم میاد یا نمیاد؟"
فلیکس متفکرانه به خط تا های کاردستی بی نظیرم خیره شد که حالا بیشتر شبیه لاشه ی به ساحل رسیده ی تایتانیک بود، تا قایقی که از اول قصد درست کردنش رو داشتم. "به خاطر اینکه، جیسونگ، من فکر میکنم این واقعا عجیبه"
خودکار زردش رو بین انگشت وسط و اشارهاش تاب داد. فقط وقت هایی اون کار رو میکرد که خیلی خیلی به تمرکز احتیاج داشت، حتی بیشتر از وقت هایی که سه بار تپ، تپ، تپ، با ته خودکار میزد روی کاغذ.
"چی عجیبه؟" به انگشت هاش که توی هوا تکون میخوردن زل زدم. من هیچوقت نمیتونستم این کار رو بکنم، من حتی نمیتونستم خودکارم رو برای نوشتن یه مدت طولانی بین انگشت هام نگه دارم. احساس میکردم یه عالمه جرقه ی کوچولو موچولو زیر پوست بند های انگشتم میترکن و آتیش میگیرن، پاهام هم همینطور، وقتی بیشتر از پنج دقیقه یه جا مینشستم.
"ببین، من فکر میکنم همه ی این قضیه ی عشق اول و اینا یه جورایی چرند و پرنده. اگر همین حالا بری توی خیابون و داد بزنی کیا عشق اول مدرسهایـشون رو هنوز یادشونه همه ی کسایی که دارن رد میشن برمیگردن و با حسرت نگاهت میکنن، یه جوری که انگار همون لحظه تنها چیزی که داشتن توی سرشون بهش فکر میکردن زندگی رویایی بر باد رفتهاشون با عشق اول چهارده سالگیشونه، نه اینکه حتی قیافه ی اون یارو رو هم به زور به خاطر میارن. عشق دوم و سوم هم همینطور، اصلا عشق چرنده. عشق توهمه، سرپوش مغز روی احساساتیه که انقدر پیچیده ان که حال و حوصله ی تحلیل کردنشون رو نداره. حالا بیا اون آزمایش خیابون رو اینجا وسط سالن دانشگاه انجامش بدیم. اگر بپرسم چند نفر اینجا همین حالا یکی رو دوست دارن، فکر میکنی به جز خودت و بچه ی پنج ساله ی خانوم کانگ دیگه کی قراره دستش رو نبره بالا؟"
فلیکس گلوش رو صاف کرد. فکر کردم داره برای نتیجه گیری کردن آماده میشه اونم درحالی که من حتی یه کلمه هم از حرف هاش رو نفهمیده بودم، اما بعدش ساکت شد و دیگه خودکارش رو نچرخوند. با استرس پوست لبم رو جویدم. "فلیکس... فکر کنم من هنوزم نمیدونم چیه که عجیبه"
آه کوچیکی از بین لب های فلیکس بیرون اومد. به نظر میرسید توی فکر اینه که بهم بگه حرف هاش رو فراموش کنم و قایقم رو بسازم، اما قایق من حالا دیگه خراب شده بود و همش هم تقصیر فلیکس بود.
"اینکه تو هیچکس رو دوست نداری عجیبه، جیسونگ. دوست داشتن برای این آدم هایی که اینجا میبینی یه جور مکانیسم دفاعیه، میدونی؟ یه جور دفاعـست. آدما نمیتونن خودشون رو دوست داشته باشن، اما پر از دوست داشتن به دنیا اومدن. برای همینم وقتی نمیتونن نگهش دارن میدنش به یکی دیگه. یه نفر که از دور از خودشون قشنگ تره، مهربون تر و دوست داشتنی تره، یکی از دور، هرکی. نزدیک شدن همیشه همه چیز رو خراب میکنه، و کی از آدم به خود آدم نزدیک تره؟"
وقتی فلیکس از پشت صندلیش بلند میشد و زیپ کاپشنش رو میبست احساس کردم خشکم زده. نه فقط به خاطر اینکه نیمه ی راه متوجه شده بودم سه تا از تا های قایقم رو پشت و رو زدم، نه حتی به خاطر اینکه اولین بار بود فلیکس میخواست از دستشویی دانشگاه استفاده کنه. من به خودم نزدیک بودم؟ برای همین هم بود که فکر میکردم قشنگ نیستم، که هیچکس نمیتونه دوستم داشته باشه و اینکه به قدر کافی مهربون و خوب نیستم؟
"عمو!"
داشتم به خاطر از جا پریدن از پشت میز میفتادم پایین. صندلی فلیکس رو به روم خالی بود، انگار بعد از یه میلیون بار پرسیدن اینکه میخوام همراهش برم دستشویی یا نه خودش تنهایی رفته بود و چیزی که باعث شد تعجب کنم این بود که فلیکس صندلیش رو نداده بود تو، همون کاری که همیشه میگفت آدم های خوب انجام میدن.
"عمو! چرا امروز نیومدی با هم فرفره درست کنیم؟ دوشنبهست!"
مجبور شدم دست از فکر کردن درباره ی صندلی فلیکس بردارم. داشتم با گیجی به کاغذ رنگی های توی دست هانا نگاه میکردم، که تمام راه رو از طبقه ی بالا تا اینجا یه نفس دوییده بود.
"وای، هانا!"
شرمنده به دختربچه ی عبوس نگاه کردم که صندلی بغلی رو بیرون میکشید تا بشینه. چطور فراموش کرده بودم؟
"متاسفم! از قصد نبود. امروز روز بدیه" آه کشیدم و قایقم رو کنار گذاشتم. پرواز فلیکس یه ساعت و نیم دیگه بود و من با پنج تا کتاب گنده که از کتابخونه قرض گرفته بودم اونجا نشسته بودم تا دنبال لغت های تکلیف آقای سونگ بگردم، اما به جاش قایق ساخته بودم و حتی قرار دوشنبه هامون رو با دختر خانم کانگ فراموش کرده بودم.
"چرا اینو میگی؟ روز که هنوز تموم نشده. مگه تو تا ته امروز رو دیدی؟"
با تعجب به هانا زل زدم. دست هاش رو زده بود زیر چونهاش و بهم نگاه میکرد، اما نه از اون نگاه های دوباره یادت رفت باید چی کار میکردی!.
"تازه ساعت... اممم... ساعت یکی بیشتر از یازدهه! شاید وقتی دو تا بیشتر از یازده شد... یا سه تا... اون موقع از حرفت پشیمون بشی!"
من بدون حرف کاغذ زرد رو از بین کاغذ رنگی ها بیرون کشیدم و جلوی خودم گذاشتمش.
"امروز صبح توی مهد با یکی دعوام شد"
دست هام از دایره کشیدن روی کاغذ متوقف شدن. "چی؟ دعوا کردی؟ چرا؟"
"اوهوم، دعوا کردم! اون پسره ی کوتوله فکر میکنه کیه که به جیهو میگه خرچنگ؟!"
"هانا! فکر نکنم کار خوبی باشه به کسی بگی کوتوله..."
"ولی اون به جیهو گفت خرچنگ!!!"
صداش جیغ جیغی و تیز شده بود، تقریبا چند نفری رو برگردوند تا متعجب بهمون نگاه کنن.
"هانا، میشه بهم بگی جیهو کیه؟ و چرا اجازه ندادی خودش مسئله ی خرچنگ خطاب شدنش رو حل کنه؟"
انگشت های هانا با گوشه ی کاغذ بازی میکردن. سرش رو انداخته بود پایین، انگار توقع نداشت کسی یهویی همچین سوالی ازش بپرسه.
"اون خب... اون... اون پسر مهربونه ی کلاسمونه..."
کاغذ ها رو از زیر دستش برداشتم. تازه دستم رو با گوشه ی یکیشون بریده بودم، میدونستم درد داره.
"منو یاد... تو... میندازه. تو... بهم گفتی هر دوشنبه میای تا با هم فرفره درست کنیم"
موهای بلندش رو پشت گوشش فرستاد و یواشکی نگاهم کرد. داشتم فکر میکردم چرا به جای توضیح دادن درباره ی پسر مهربونی که دوستش داشت ناگهانی داشتیم درباره ی من حرف میزدیم.
"هانا... من- من نمیدونستم فرفره درست کردن باعث میشه فکر کنی مهربونم"
"اما هستی! تو مهربون و خوبی"
دیگه چیزی نگفت، شاید چون فلیکس برگشته بود. فکر کنم میشنیدم که داشت گرم با هانا احوالپرسی میکرد، اما برای بار دوم خشکم زده بود. انگار حتی دختر پنج ساله ی خانم کانگ هم کسی رو دوست داشت... یکی که نمیتونست خرچنگ خطاب شدنش رو تحمل کنه، یکی که اون رو یاد من مینداخت. یکی که مهربون و خوب بود...
"بچه ها! بیاید بریم بستنی بخوریم. بعدش میتونیم برگردیم فرفره درست کنیم، اما تو این دنیا چی مهم تر از بستنیه؟"
فلیکس دیگه ننشسته بود. به نظر میرسید هانا کاملا با پیشنهاد فلیکس موافقه، حتی توی اون حالت که هر سه تاییمون با کلاه های پشمی روی سرمون شبیه اسکیمو ها شده بودیم.
"فلیکس تو باید یه کم دیگه سوار هواپیما-"
"اه، بجنب، هان جیسونگ! هواپیما میتونه صبر کنه"
دوتایی منتظر و دست به سینه اون طرف میز ایستاده بودن، چشم های هر جفتشون میدرخشید.
تسلیم شدم. باید اعتراف میکردم فلیکس و هانا ترسناک ترین ارتشی هستن که تابحال توی زندگیم دیدم، حتی ترسناک تر از ارتش های جنگ ستارگان.
وقتی داشتم قایقم رو همون جا رها میکردم و از پشت میز بلند میشدم فکرم انقدر پر از چیزهای مختلف بود که به گمونم یادم رفت صندلیم رو بدم تو. به موهای هانا که از پشت کلاهش توی هوا تاب میخورد چون دست فلیکس رو گرفته بود و میپرید بالا و پایین خیره شدم و فکر کردم کدوم یکی بدتره، تحمل کردن کلاس ادبیات صبح با یه عالمه تکلیف، قرض گرفتن کتابی که فقط یه دونه ازش توی کتابخونه مونده بود و سال بالایی قد بلندت حاضر میشد اجازه بده تو برداریش، خداحافظی کردن از بهترین بهترین بهترین دوستت و خراب شدن قایق کاغذیت یا دعوا کردن توی مهد به خاطر اینکه یه نفر به کسی که دوستش داری گفته خرچنگ؟ دومی واقعا بد به نظر میرسید. نمیدونم اگر جای هانا بودم هنوزم میتونستم اون طوری بالا پایین بپرم و به خوب بودن بقیه ی روزم فکر کنم یا نه، اما میدونم که فکر کردم لابد مکانیسم دفاعی من اون شکلیه. اون شکلی که به دختربچه های پنج ساله قول بدم هر دوشنبه قرار فرفره ای داشته باشیم، یا اون شکلی که قبول کنم وقتی دندون هام از سرما میخورن به همدیگه برم تا بستنی بخورم.
YOU ARE READING
˓ strawberry cheesecake ⋆ ᳝ ࣪◞
Fanfiction" ما تابستون رو از دست دادیم ؛ و خاطرات گذشته بین هیاهوی اولین بارون پاییزی گم شدن ، سپتامبر مثل شیر نسکافه ی سرد شده ی روی میز به نیمه رسیده ؛ و من از پشت پنجره ی کثیف اتاقم به رهگذر های تنهای اون بیرون زل زدم ʺ