"هی ! جیسونگ !"
داشتم فکر میکردم لازمه حالا که ساعت هشت صبح یکشنبه بود، و همه توی خونه هاشون خواب بودن چون بیرون بارون میبارید و آسمون گرفته ی گرفته بود، باز هم موقع رد شدن از خیابون از روی خط عابر پیاده رد بشم یا نه؟ هیچکس جز من توی خیابون نبود. آگوست هنوز نرفته بود، اما هیچی مثل آگوست های سال قبل نبود.
"حالت چطوره پسر؟"
پرسید، چون به طرفش برگشته بودم تا ببینم چرا صدام میکنه. مثل همه ی روز های بارونی مشغول داخل آوردن گلدون های جلوی مغازهاش بود، بارونی زرد مسخره ای پوشیده بود که سه سایز براش بزرگ بود اما فکر کنم وقتی پیرمرد میشی دیگه اهمیتی نمیدی اگر لباس هات سه سایز برات بزرگ تر باشن.
"سلام آجوشی"
تنها چیزی بود که گفتم، چون نمیدونستم که حالم چطوره.
"میخوای بیای تو با هم چای بابونه بخوریم؟ اون بیرون خیلی سرده"
به چشم هاش زل زدم. همیشه سعی میکرد طوری رفتار کنه که انگار اهمیتی نداشت اگر درخواستش رو قبول نمیکردم، اما بند اول انگشت هاش رو با اضطراب به سمت کف دستش خم میکرد، روی پنجه ی پای چپش فشار میاورد و بعضی وقت ها گوشه های لب هاش به داخل چین میخوردن، دقیقا مثل کسایی که میخواستن بگن "تنهام. پیشم میمونی؟"
انگشت اشارهام رو آهسته روی شئ سفت توی جیبم حرکت دادم. مامان میگفت چشم ها دروغ نمیگن.
بدون حرف نزدیک ترین گلدون رو از روی زمین برداشتم. شاید میتونستم به اندازه ی یه لیوان چای بابونه مهربون باشم. شاید من تنها کسی بودم که اون چیزها رو میفهمید. نمیدونم.
"هیچوقت پوتوس ها رو برای مدت طولانی اینجا نگه نمیدارم"
برنگشتم نگاهش کنم، چون داشتم توی ذهنم محاسبه میکردم باید با چه زاویه ای برای زمین گذاشتن گلدون خم بشم تا جیب های سوییشرتم که یادم میرفت زیپش رو ببندم بیرون نریزن.
"همیشه زود فروش میرن. این یکی رو هیچوقت نمیفروشم. میدونی..؟"
داشت روی زمین برام جا باز میکرد. دیگه انگشت هاش رو به داخل خم نکرده بود، فهمیدم.
"پوتوس ها همیشه سبزن. فرقی نمیکنه بهار باشه یا زمستون. همیشه ی همیشه، سبز و خوشحال و زنده"
با گیجی به گیاه توی دستم نگاه کردم، چون تقریبا مطمئن شده بودم که داره درباره ی اون حرف میزنه. من اسم گیاه ها رو بلد نبودم، پس فکر کردم شاید اشتباه کردم. چون گیاه توی دست های من سبز نبود.
"اما این یکی..."
آه کشید. بارون داشت تند تر میشد و فکر کردم شاید باید بهش بگم بهتره زودتر گلدون هاش رو بیاریم تو، اما چیزی نگفتم.
"این یکی پژمرده شده. من هنوزم پیش خودم نگهش داشتم، با اینکه احتمالا دیگه هیچوقت قرار نیست سبز و خوشحال باشه."
دهنم رو باز کردم تا بپرسم ' چرا؟ ' چرا نگهش میداشت اگر قرار نبود سبز باشه؟
زودتر از من به حرف اومد.
"چون زندهست"
گلدون رو گذاشتم زمین. فکر کنم به اینکه حرف بزنه و من فقط گوش کنم عادت داشت، چون هیچوقت ازم نپرسید چرا زیاد حرف نمیزنم. رفتم بیرون تا یکی جدید بیارم.
"من رو یاد تو میندازه"
تظاهر کردم نشنیدم. کلاهم رو تا روی چشم هام کشیده بودم پایین؛ اما بارون هنوز داخل چشم هام میرفت. اگر مامان اینجا بود اصلا خوشحال نمیشد که دوست نداشتم چشم هام معلوم باشن، اما پاییز بود و بارون میومد و من بهانه ی خوبی برای پایین کشیدن کلاهم، خیلی خیلی پایین، داشتم.
"پژمرده اما زنده"
آخرین چیزی بود که توی اون روز ازش شنیدم. حتی با اینکه موندم تا با هم چای بخوریم، وقتی باید میرفتم و از شر اون راحت میشدم. توی جیبم سنگینی میکرد. مایع دستشویی که مامان تازه خریده بود موزی بود، اما من هنوزم بوی لیمو رو همه جا احساس میکردم. فکر کردم شاید به خاطر اینکه موز و لیمو هر دو تا زردن، نمیدونم. موقعی که از گل فروشی بیرون میومدم خیابون هنوز خلوت ِ خلوت ِ خلوت بود. یادم نمیاد از خط های عابرپیاده رد شدم یا نه، اما یادم هست که وقتی هنوز گرمای آخرین قلپ چای بابونه گلوم رو تنها نذاشته بود احساس میکردم زنده بودن کافی نیست. یادم هست که آرزو کردم "کاش من هم سبز و خوشحال بودم".
YOU ARE READING
˓ strawberry cheesecake ⋆ ᳝ ࣪◞
Fanfiction" ما تابستون رو از دست دادیم ؛ و خاطرات گذشته بین هیاهوی اولین بارون پاییزی گم شدن ، سپتامبر مثل شیر نسکافه ی سرد شده ی روی میز به نیمه رسیده ؛ و من از پشت پنجره ی کثیف اتاقم به رهگذر های تنهای اون بیرون زل زدم ʺ