تمام شب بارون بارید. من گوشه ی تختم مچاله شده بودم و زانو هام رو بغل گرفته بودم، باد پنجره ی باز اتاقم رو به دیوار میکوبید و بعد به چارچوب و به دیوار و به چارچوب. اما من بلند نشدم تا ببندمش. با خودم فکر کردم چه ایرادی داشت؟ شاید سرما میخوردم. نه اینکه سرما خوردن رو دوست داشته باشم. نه. دوشنبه ها رو دوست نداشتم. دوشنبه ها ساعت ده صبح، کلاس ادبیات لعنتی. سر و ته از تختم آویزون شدم. از لای در نیمه باز اتاقم به هال که فقط یکی از چراغ هاش روشن بود نگاه کردم. مبل های برعکس. تلویزیون برعکس. مامان، که برعکس داشت کتاب میخوند، و احتمالا همزمان نگران من بود. مامان همیشه نگران من بود. حتی وقت هایی که بهش میگفتم لازم نیست باشه. انگشت های پام تکون کوچیکی خوردن. وقتی بالا تنهام رو بالا میکشیدم تا صاف روی تخت بشینم سرم گیج میرفت، اما من هنوز مامان رو با کتاب توی دستش واضح میدیدم. پنجره رو بستم. نمیخواستم سرما بخورم. اگر سرما میخوردم مامان نگرانم میشد و نگرانم میشد و میشد، بیشتر از همیشه. حتی اگر بهش میگفتم نباشه. نگاهم رو دور اتاق چرخوندم تا چیزی به جز سرماخوردگی پیدا کنم تا کمکم کنه از دست کلاس ادبیات فرار کنم، اما چیزی به جز لباس های کپه شده روی صندلی و مداد رنگی های پخش و پلای روی زمین ندیدم. انگار مامان اون روز خسته تر از اون بود که تصمیم بگیره بعد از میلیون ها بار غر زدنش از کثیفی اتاقم خودش دست به کار بشه تا همه چیز رو به حالت اولیه برگردونه، برای همین مداد رنگی هام سر جاشون روی زمین دراز کشیده بودن. جایی که من واقعا فکر میکردم باید باشن. "آخه چطوری توی اتاق به این درهم برهمی زندگی میکنی؟" همیشه میگفت. میخواستم بهش بگم که موقع نقاشی کشیدن روی زمین گذاشتن هر رنگی از مداد هام از یه الگوی دقیق پیروی میکرد که مو لای درزش نمیرفت، مثل رژه ی سرباز های ارتش. جای قرمز همیشه بالا کنار گوشه ی سمت راست دفترم بود و نارنجی همیشه به موازات کنارش، اینطوری وقتی سایه روشن بال پرندهام رو میزدم نیازی نبود هربار توی مسیر پیدا کردن رنگ مورد نظرم سبز رو هم ببینم، همون طوری که زرد رو، آبی رو، بنفش رو. انتخاب خودم نبود که پرنده بکشم. تقریبا سومین سالی بود که آقای هونگ بهمون میگفت برای کلاس طراحی پرنده بکشیم، شاید برای همین هم بود که داشتم با قرمز کردن نصف بدن پرندهام با دست های خودم خرابش میکردم. انگار با یه پلاکارد بزرگ توی دستم میرم سر کلاس که روش نوشته: "به من نمره ندهید !!"
خب، حداقلش این بود که خراب کردن نقاشیم انتخاب خودم بود. آهی کشیدم و توی تاریکی به درخشش عجیب و غریب نقاشی نصفه و نیمهام زل زدم. باید نمره میگرفتم، نمیتونستم بایستم کنار و اجازه بدم به یه پرنده ببازم. فکر کنم بهانه ی 'فرار از ادبیات'ـم جور شده بود.
YOU ARE READING
˓ strawberry cheesecake ⋆ ᳝ ࣪◞
Fanfiction" ما تابستون رو از دست دادیم ؛ و خاطرات گذشته بین هیاهوی اولین بارون پاییزی گم شدن ، سپتامبر مثل شیر نسکافه ی سرد شده ی روی میز به نیمه رسیده ؛ و من از پشت پنجره ی کثیف اتاقم به رهگذر های تنهای اون بیرون زل زدم ʺ