کوچک بودن

45 8 14
                                    

دانشمند ها بعد از تحقیقات طولانی ای که روی زندگی آدم ها داشتن به یه نتیجه‌ی درخشان رسیدن: وقتی توی خیابون از کنار یکی رد میشی احتمال اینکه اون آدم رو دوباره یه روزی توی زندگیت ملاقات کنی چیزی کم تر از یک هزارم درصده. وقتی به نقطه های کوچولو موچولوی باقی مونده ته استکان سفید رنگ توی دستم نگاه می‌کردم با خودم فکر کردم، یک هزارم از یه چیزی که ما دنیا صداش می‌کنیم چقدر کوچیکه؟ یعنی کوچیک تر از دونه های باقی مونده‌ی پودر قهوه‌ی ته استکان، ته استکان ِ کسی مثل من که هربار فراموش می‌کنه وقتی به چند قلپ آخر قهوه‌اش می‌رسه مچش رو تکون تکون بده تا پودر ته نشین شده آخرش مثل گرد ستاره های سرگردون روی دیواره های تیره روشن استکان باقی نمونه؟
شاید کوچیک تر بود، خیلی خیلی کوچیک تر. خب، شاید یه جورهایی من از دانشمند ها ممنون بودم، چون فکر کردن به نتیجه‌ی تحقیق اونها چندین بار جلوی دست دادن یه حمله‌ی عصبی درست وسط خیابون بهم رو گرفته بود. اما ترفند قدیمیم اون روز کار نکرد. داشتم تلاش می‌کردم به آدم های پشت میزها که یک هزارم از یه چیز خیلی بزرگ احتمال داشت یه روزی دوباره ببینمشون نگاه نکنم، نمی‌دونستم کدوم یکی بهم زل زده و کدوم یکی هیچ اهمیتی نمیده اگر یه سوییشرت سبز پادار با کلاهی که روش یه ردیف سه تایی ستاره‌ی گنده‌ی نقره ای رنگ داشت روی میز بغلی طوری احمقانه رفتار کنه که انگار اولین بار توی تمام عمرشه که پاش رو بیرون از خونه و وسط اجتماع می‌ذاره. اوه، اجتماع، درواقع، من یه "احمق اجتماعی" به تمام معنام. البته که این اولین باری نبود که من پام رو از خونه بیرون می‌ذاشتم و خودم رو با "در معرض دید یه میلیون نفر آدم قرار بگیر که می‌تونن به همه چیزت از بند کفش هات که حتما اشتباهی گره خوردن تا گیره های روی موهات که نباید اونجا باشن تا شبیه یه بچه کوچولوی بهانه گیر کنن‌ـت توی دلشون بخندن و وقتی میرسن خونه برای همه ی خانواده‌اشون تعریف کنن چه احمقی رو توی خیابون دیدن" گرفتار می‌کردم. اما احتمالا اولین باری بود که اون همه سرخورده بودم، سرخورده تر از اینکه بخوام اهمیتی به همه‌ی اون چیزها بدم. مچ دستم رو تکون تکون دادم اما خیلی دیر شده بود، دونه های قهوه دیگه حرکت نکردن. فکر کردم، یعنی اونها خودشون میدونن که اونقدر کوچیکن؟ فکر نکنم. یعنی به خاطر اینکه کوچیک بودن ناراحت می‌شدن؟.... مطمئن نیستم.
آه کشیدم. کاش منم نمی‌دونستم که کوچیکم، کاش به خاطر کوچیک بودنم قلبم اون همه نمی‌شکست. یعنی دونه های قهوه قلب داشتن؟
"چی توی دنیا باعث میشه احساس کنی بزرگی؟"
این طوری نبود که بخوام بقیه ی دونه ها رو نادیده بگیرم. نه! دوختن نگاهم به تک دونه ای که سمت چپ چپ، گوشه ی گوشه تنهایی به دیواره چسبیده بود مطلقا به خاطر این موضوع نبود. فقط وقتی نگاه مضطربم رو از پاشنه های باریک یه جفت کفشی که متعلق به خانم چند تا میز اون طرف تر بود گرفتم و دوباره به ته استکانم برش گردوندم اول از همه توجهم رو به خودش جلب کرد. شاید اون ناراحت می‌شد از اینکه کوچیک بود...
"امروز صبح وقتی داشتم مسواک می‌زدم توی آینه ی دستشویی خودم رو نگاه کردم. کوچیک بودم، کوچیک تر از همیشه بودم. فکر کردم باید وقتی دارم جواب پیام فلیکس رو که حالم رو می‌پرسید میدم این رو بهش بگم. اما نگفتم. وقتی قبلا داشت با چتری هاش که حاضر نبودن صاف بایستن کشتی می‌گرفت خودمون دوتا رو توی آینه‌ی دستشویی دانشگاه برانداز کردم. بهش گفتم، "چرا من انقدر کوچیکم؟" فکر کنم ناراحتش کردم. فلیکس خیلی به صاف ایستادن چتری هاش اهمیت میده، اما اون روز ولشون کرد به حال خودشون، فکر کنم چون احساس کرد لازمه برگرده نگاهم کنه. ازم پرسید، "نسبت به چی؟" هیچوقت بهش فکر نکرده بودم. "اتاقک دستشویی نسبت به تو بزرگه. دانشگاه نسبت به اتاقک دستشویی، خیابون نسبت به دانشگاه. بعدش، شهر از خیابون، یه کشور از شهرش، یه قاره از یکی از کشور هاش. کره‌ی زمین از همه‌ی قاره هاش بزرگ تره، اما کنار خورشید کوچیکه. خورشید کنار یه کهکشان کوچیکه، ولی مگه یه کهکشان کنار همه‌ی کهکشان ها چقدر بزرگه؟ مطمئنم کهکشان راه شیری هیچوقت یه روز صبح از خواب بیدار نمیشه و از خودش نمی‌پرسه چرا انقدر کوچیکه" خب، به گمونم از دست چتری هاش یکم عصبانی بود. من دیگه چیزی نگفتم. نمیخواستم بهش بگم همه‌ی حرف هاش و دونستن اینکه میلیون ها تا چیز دیگه توی دنیا وجود دارن که من کنارشون گم میشم هیچ کمکی به بهتر شدن حالم نکرده. اما، مگه تو با دونه های دیگه‌ی قهوه چه فرقی داری؟ تقصیر تو نیست اگر ازشون کوچولو تری. آخرش تو هنوزم یه دونه قهوه ای، تو بازم انقدری که باید بزرگ باشی، بزرگی. راستش، هیچ ایده ای ندارم که توی دنیای قهوه ها این چیزها حل شده‌ان یا نه. اما توی دنیای آدم ها نشدن. اوه... چقدر چیز که توی دنیای آدم ها حل نشدن. من... من فقط یه آدمم. خانم کفش پاشنه بلند دار هم آدمه، آجوشی گل فروش هم آدمه. تقصیر من نیست که شاید کوتاه تر از خیلی های دیگه به نظر میام. تقصیر من نیست که هروقت کفش هام رو می‌ندازم توی ماشین لباسشویی بعدش دیگه بلد نیستم بند هاش رو مثل روز اولش ببندم، تو فکر میکنی تقصیر منه؟ من فقط دوست دارم گیره های ستاره ای به موهام بزنم. خب... بعضی وقت ها عروسک ها رو تماشا کنم... شاید یکیشون رو هم برای خودم خریدم. به نظر تو... این باعث میشه من دیگه جزو آدم ها به حساب نیام؟ یعنی... چون قدم یه کوچولو کوتاهه... چون از دلفین های توی آکواریوم خوشم میاد حقمه که احساس کنم کوچیکم؟ اه... شاید هم حقمه. میدونی من و فلیکس چطوری دوست شدیم؟ خب درسته... اون داشت از کنارم رد می‌شد که تصمیم گرفت یهویی روی پاشنه های پاش بچرخه و بهم بگه "هی، چه گیره های قشنگی!". اون روز فلیکس رد شد و رفت، اما من وقتی برگشتم خونه و عکس کج و کوله ی خودم با گیره های روی موهام رو توی شیشه ی پنجره دیدم با خودم فکر کردم انگار دیگه اونقدر ها هم کوچیک به نظر نمیام... فلیکس فکر نمیکنه من کوچیکم. میدونی؟ فکر نمیکنه من کوچیکم و احساساتم کوچیکن و دلشکستگی هام کوچیکن و همه چیز درباره‌ی من کوچیکه. وقتی گریه می‌کنم احساس می‌کنم کوچیکم. وقتی قلبم می‌شکنه کوچیکم، چرا چیزهای به این بچگانگی باید قلبم رو بشکنن و اشکم رو در بیارن؟ من کوچیکم. ناراحتی هام کوچیکن، فکر کنم همه ی قطره های اشکم کوچیکن. حق ندارم بابت این طور چیزها ناراحت باشم. آخه برای چی اون روز گریه کردم، وقتی نمی‌تونستم به سونبه توضیح بدم بابت شونزده ساعت جواب ندادن پیامم چطوری قلبم شکسته؟ قلب هیچکس به خاطر این جور چیزها نمی‌شکنه. من نمیخوام بازم بشنوم که مردم چطوری فکر میکنن همه چیز رو بیخودی بزرگ می‌کنم. ای کاش می‌تونستم خودم رو هم بزرگ کنم. احتمالا اگر بزرگ بودم هیچوقت فکر نمی‌کردم زیادی حرف می‌زنم، یا آزاردهنده ام و بهتره فقط دهنم رو ببندم و بمیرم وقتی یه نفر بی دلیل چند ساعت دیرتر سراغ باز کردن پیامم میاد‌. اون پیامی که هیچکس به جز بری که از گوشه ی تختم بهم زل زده نمی‌دونه قبل از فرستادنش چند دقیقه ی جهنمی با خودم کلنجار رفتم. قهوه... از کوچیک بودن بدم میاد. چرا هیچکس جدیم نمی‌گیره؟ کاش می‌دونستم چطوری باید بزرگ تر باشم. گیره های موهام رو با کلاهم پوشوندم. پاچه ی شلوارم رو انقدر بزرگ انتخاب کردم که روی همه ی بند های اشتباه بسته شده‌ام رو بپوشونه، روزهای طولانیه اجازه ندادم به جز مامان کسی بفهمه دارم گریه می‌کنم. پس چرا هنوز کوچیکم؟ چرا هیچوقت بزرگ تر نمی‌شم؟ خسته شدم، قهوه. از احساس کردن چیزهایی که به نظر دیگران بچگانه و خنده داره خیلی خسته ام. اگر خنده دارن چرا من نمیتونم بهشون بخندم؟ چرا این همه گریه‌ام رو در میارن؟ یعنی فکر میکنی... من واقعا واقعا... همینقدر کوچیکم؟"
قهوه جوابی بهم نداد. شاید خیلی مشغول فکر کردن به همه‌ی چیزهایی بود که بی وقفه از دهنم بیرون می‌ریخت، بدون اینکه واقعا بدونم چی دارم میگم. شاید هم پشتش رو بهم کرده بود و خوابیده بود. پیش خودش گفته بود "از دست این آدمیزاد ها، موجودات ناراحت و ناکافی طفلکی". کاش یه دونه قهوه بودم. مطمئنم قهوه می‌دونست توی دنیای قهوه ها، اون هنوزم، آخرش، یه دونه قهوه‌ست، احساساتش اهمیت دارن، دلشکستگی هاش هم اهمیت دارن. اگر این طور نبود با خیال راحت یه گوشه تنهایی دراز نمی‌کشید، بدون اینکه فکر کنه تنها نشستنش فقط باعث میشه کوچیک تر و بازم کوچیک تر به نظر برسه.
سرم رو از استکانم بلند کردم. نمیدونستم خانمی که کفش های پاشنه بلند داشت از اول اولش هم پشت میزش تنها بود یا همراهی داشت که چند لحظه رفته بود دستشویی یا همچین چیزهایی، اما وقتی نگاهش کردم که دست هاش رو روی لبه‌ی میز تکیه داده به نظرم کوچیک اومد. مردمک هاش بین گل های رنگی توی گلدون کوچولوی وسط میز دودو میزدن، فکر کردم الان هاست که بزنه زیر گریه. وقتی برای اولین بار پاشنه های برقی برقی کفشش رو دیدم هیچ موقع فکر نمی‌کردم به پاهای دختری وصل باشن که پشت آرایش با دقت طراحی شده ی چشم هاش درحال فرو پاشیدن باشه. فهمیدم که هست، فهمیدنش آسونه.
دختر دستش رو دراز کرد تا یه شاخه‌ی نارنجی از گل ها رو نوازش کنه. نگاهم رو گرفتم. داشتم فرو می‌پاشیدم، فکر کردم اگر کسی اونجا بود تا افکارم رو بخونه چطور قراره بهم، بهمون، بخنده؛ چون به نظرش دلایلی که ما رو تا لبه‌ی پرتگاه فروپاشی کشونده بودن کودکانه و خنده دارن. نتونستم به قراری که با فلیکس برای درست بلند شدن از پشت میز گذاشته بودم پایبند بمونم. اهمیتی هم نداشت، شاید هیچ موقع به نگاه های عجیب و غریبی که بهم دوخته می‌شدن عادت نمی‌کردم. شاید هم می‌کردم. نمیدونم.
قهوه و دنیاش که ظالمانه نبود و استکان امنش رو همون جا رها کردم. نه اونقدری کوچیک بودم که ناپدید بشم، تا بتونم شیرجه بزنم توی استکان سفید و وانمود کنم یکی از دونه های قهوه‌ام؛ و نه اونقدری بزرگ بودم که پا بذارم توی خیابون های این شهر و احساس نکنم هر ثانیه ممکنه عقلم رو از دست بدم.
"هی"
درست حدس زده بودم. چشم هایی که آمیخته با تعجب و هزاران تا احساس مختلف دیگه به طرفم چرخیدن از اشک پر بودن.
"من فکر میکنم تو بزرگی. آرایش چشم هات قشنگه و کفش هات خیلی درخشانن، نوک انگشت هات جادویی ان چون توی خودشون مهربونی دارن و خودت هم شگفت انگیزی، چون احتمالا تنهایی اومدی قهوه بخوری و از آینه ی دستشویی خونه‌ات که قضاوتت میکنه و بهت میگه کوچیکی فرار کنی"
دوباره همون لحظه، اون موقعی که یه نفر طوری نگاهت میکنه انگار با یه دیوونه‌ ی بی مغز طرفه. شونه بالا انداختم و از کنارش رد شدم، سریع تر از اون که فرصت کنه ازم بپرسه چرا از بین تمام کرم های دست و صورتی که توی دنیا وجود دارن عطر لیمو رو انتخاب کردم. کند تر از اون که لبخند کم جون روی لب هاش رو نبینم. می‌خواستم داد بزنم؛ "و وقتی که لبخند می‌زنی به نظرم کمتر از همیشه کوچیکی". نزدم. در رو باز کردم و بی سر و صدا جیم شدم، هیچوقت نمی‌دونستم دونه های قهوه می‌تونن بهتر از آدم ها به حرفت گوش کنن.

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Feb 05 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

˓ strawberry cheesecake ⋆ ᳝ ࣪◞Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt