⚜️𝑴𝒂𝒚𝒅𝒂𝒚 END⚜️

234 49 15
                                    

یکی از بزرگترین کشتی های تفریحی ممکن توی چین،که متعلق به خانواده بیون بود برای مهمانی ای که از طرف هردو خانواده پارک و بیون برپا شده، الان نزدیک اسکله لنگر انداخته بود. نور های رنگی ای که از اسکله مشخص بودن نشون میداد فاصله زیادی تا اجرای نقشه ام باقی نمونده. دو هفته از زمان مرخص شدن هردومون گذشته بود و الان هم همراه آگاپه ام به سمت اسکله میرفتیم. این مراسم بیشتر برای اعلام نامزدی من و بکهیون برنامه ریزی شده، البته خب دلیل دیگه ای برای کشوندن اوه سهون به این کشتی نداشتم. قصدی برای دخالت دادن بکهیون نداشتم اما پدرم میخواست رابطه مون رو رسمی کنه و منم دلیلی برای مخالفت نداشتم وقتی خوشحالی رو تو چشمای بکهیونم دیدم.
بکهیون دستش رو دور بازوم انداخته بود و از فرط خوشحالی دل تو دلش نبود، با اون پیرهنِ ساتنی که رنگ مشکیش با پوست سفید تنش در تضاد بود و دو دکمه از بالا رو باز گذاشته بود و ترقوه ها و گردن لعنتیش مشخص شده بود به همراه کت شلوار مشکی رنگش بیشتر داشت من رو عاشق خودش میکرد. حس میکردم تا نفس تو سینه اش داره میخوام ببوسمش و نفس هاش رو با مال خودم یکی کنم. به دو بادیگارد و مسئولی که دم اسکله بودن رسیدیم و بعد از بررسی هویت به داخل کشتی رفتیم، ما میزبان اصلی بودیم اما خب دیرتر از همه هم رسیدیم‌‌. به داخل کشتی که رفتیم تقریبا تمام افراد مهم از دولتی گرفته تا تجاری تو کشتی حضور داشتن، با دیدنمون بهمون تعظیم میکردن و تبریک میگفتن، از پله های اصلی که به عرشه وصل میشدن بالا رفتیم و بچه ها رو دیدیم که با وقتی نگاهشون به ما گره خورد به سمتمون اومدن. یونگی و مارک و بقیه بکهیون رو از بغلم بیرون کشیدن و به سمت دیگه ای بردن.

_یونگی مواظبش باش، به تو سپردمش.

_نگران نباش، نمی‌ذارم یه خط روش بیفته.

با این حرفش همگیمون زدیم زیر خنده.
فرصت رو غنیمت شمردم و هوسوک، ییشینگ، جکسون و جینیونگ دورم گرفتن.
به هوسوک سوالی نگاه کردم، منظورم رو متوجه شد.

_اومده چان، تو عرشه فوقانی منتظرته.

چشمای چان تنگ شد.

_منتظرم؟

_آره بهم گفت منتظرته و اومدی بهت بگم که بری بالا.

جکسون بود که این حرف رو زد.

_چانیول ما نگرانیم، میترسم اتفاقی بیفته. همه چی دود میشه میره رو هوا.

_منم نگرانم شینگ ولی باید این مسئله همینجا تموم شه. فعلا میرم پیش بکهیون پدر میخواد نامزدی رو اعلام کنه بعدش میرم پیشش.

به سمت بکهیون رفتم و از بین بچه ها کشیدم بیرون.

_بهتره بریم پیش پدر، میخواد شروع کنه‌.

بدون هیچ مخالفتی سر تکون داد و بوسه سبکی روی لبم گذاشت.

_امشب بهترین شب زندگیمه چان، قراره تا ابد مال هم باشیم.

𝑴𝒂𝒚𝒅𝒂𝒚Where stories live. Discover now