15❄️

677 51 28
                                    

^کمی قبل^

_ سلام.
_ سلام.
_ هیونگی خوبی؟
_ مگه تو خوبی؟ که من خوب باشم؟
_ هیونگی صبح که اونجوری گفتی نگران شدم یعنی نکه نخواما نه میخوام ولی میترسم.
_ الان وقتش نیست، ممکنه جونگکوک بشنوه.
_ نه اون پایین جلسه داره اعضای حکم اومدن میخوان براش مجازات مشخص کنن. بعدشم شنیدم که سپرد جز خودش کسی حق نداره بیاد بالا.
_ خوبه پس.
_ اوهوم.
_ تهیونگ، نترس.

تهیونگ ‌که حلقه شدن اشک رو تو چشماش حس میکرد. با بغض جواب یونگی رو داد:

_ چجوری نترسم؟ هیونگ..تو ... تو میخوای... جونگکوک رو بکشی و به من میگی نترسم... آره این چیزیه که می‌خوام اما اما نمی‌خوام تو بکشی تو دستت رو به خونش آلوده نکن.
_ تهیونگ من قرار نیست قاتل بشم، اصلا نگران نباش، فقط گوش کن. پسر لی‌یوم باهام تماس گرفت و ازم خواست بهشون تو انتقام گرفتن از جونگکوک کمک کنم. اونا الان یه جوری رفتار میکنن که جونگکوک فکر کنه یه مشت احمقن و فقط من میدونم که جونگکوک چقدر از آدم های " احمق " نفرت داره. حالا حدس بزن چی؟ به خاطر برادرت رو روشن شدن خیلی از کارا لی‌یوم حکمش امروز عصر میاد و اون حکم خیلی سنگینه. خیلی. پس فقط ازت می‌خوام که بهم بگی تو این راه کمکم می‌کنی. تو که نمی‌خوای جیمین ازت ناامید بشه هوم؟
_ آره هیونگ، نه نگران نباش، حواسم هست، بهت که گفتم من به هیونگم قول دادم و اون آخرین خواسته اش بود.

چشم تهیونگ از آیینه به جونگ‌کوک افتاد.

_ پس میشه فردا کتاب هایی که باهم هماهنگ کردیم رو بگیری؟
_ خیل خب فکر کنم جونگکوک اومد. نه شب میارم برات که اون " احمق" رو هم ببینم.
_ اوه شب میایی؟ باشه پس می‌بینمت.

جونگکوک کامل وارد اتاق شد.

_ جلسه چطور بود؟
_ تا می‌بینی من نیستم سریع با یونگی صحبت میکنی؟
_ صبح که خودت گفتی!
_ آره ولی... بیخیال مهم نیست.
_ جلسه چطور بود؟
_ عزیزم اونا یه مشت "احمقن" که به درد هیچ کاری نمیخورن.

تهیونگ با شنیدن کلمه "احمق" فهمید؛ یونگی واقعا جونگکوک رو میشناسه.

_ چرا مگه چی شد؟
_ هیچی. بریم بیرون حال و هوات عوض بشه؟
_ بریم اما زودی بیاییم، یونگی هیونگ کتابامو میخواد بیاره.

جونگکوک، خوشحالی تهیونگ رو دید و باعث شد باخودش فکر کنه، اگه همه چیز جور دیگه ای پیش می‌رفت هیچ وقت اجازه نمی‌داد چشمای زیبای تهیونگ اشکی بشن.

_ باشه عزیزم، زود میایم.

تهیونگ خیلی دلش می‌خواست که به "عزیزم" گفتن های جونگکوک عادت نکنه ولی مگه می‌شد؟

تهیونگ سریع سمت کمد رفت تا لباس مناسب برای بیرون بپوشه.

_ لباس چی بپوشم؟
_ یه چیز خیلی گرم.
_ چرا؟
_ پرسیدی، جوابت رو دادم دیگه حالا فقط بپوس.
_ آخه لباسای تو رو بپوشم؟
_ اصلا میخوای بریم لباس بخریم؟
_ نه ولی وقتی برگشتیم با یونگی هیونگ میرم خونه خودم میخوام لباس های جیمین هیونگم رو بپوشم. اونا رو می‌خوام.
_ هر طور راحتی.
_ من بچه هم بودم همیشه لباسایی که دیگه برای هیونگم کوچیک میشدن رو میپوشیدم، الانم اونا رو میخوام.
_ باشه.

 𝗥𝗮𝗽𝗲 ⛔️ تجاوزWhere stories live. Discover now