به همراه خود کاترینا از آمایشگاه خارج شدیم:
- صبح زود ساعتهای نزدیک به شیش میام دنبالت، الان بهخاطر اینکه من زیادی خستهام وقت برای نشون دادنِ آزمایشگاه نیست.
+ قابل درکه.
باهم به سمت آسانسور رفتیم و وقتی به طبقهی اصلی عمارت رسیدیم بعد خروج از آسانسور مردی سن بالا اما خوش قیافهای رو ملاقات کردیم:
- هی کارلو چخبر؟
+ کاترینا باز تا اینموقع توی آزمایشگاه بودی؟ مگه بهت نگفتم زیاد کار نکن؟
- ببخشید ببخشید مهمون داشتم کار نکردم دفعه بعد طولش نمیدم...
کاترینا اشارهای به من کرد :
- کارلو لطفا اتاقی رو به جونگکوک عضو جدیدمون برای استراحت نشون بده، من واقعا خسته شدم میرم یکم بخوابم...
بعد به سمت من برگشت و ادامه داد:
- فردا میبینمت جونگکوک.
سری تکون دادم و اون هم به سمت پلهها قدم برداشت.
- پس عضو جدیدی که لئو ازش میگفت تویی...
+ فکر میکردم لئو رفت بخوابه!
- قبلش با من تماس گرفت و گفت جا و مکانی رو بهت نشون بدم، بعید میدونم اون بچه حتی الان خواب باشه... خب بریم سمت اتاقت.
رو به روی اتاقی ایستادیم:
- اینجا اتاق توئه میتونی بری استراحت کنی، صبحانه ساعت پنج و نیم برات حاضر میشه و خدمتکار میاره توی اتاقت... و من کارلو هستم میتونی باهام راحت باشی.
+ ممنونم و خوشبختم.
کارلو سری تکون داد و راه خودش رو در پیش گرفت.
وارد اتاق شدم، اتاقی با دکوراسیونِ ساده اما بزرگ با دو تخت خوابِ یکنفره و دو کمد سفید که هر کدوم در دو طرف گوشهی اتاق قرار داشتن و آینه قدی که کنار سرویس و حمام قرار داشت، چشمم به تابلویِ نقاشیِ عجیبی افتاد که به محض ورود داخل عمارت همواره همه جا کپیش وجود داشت.
با صدای باز شدن در چرخیدم که ناگهان با پسری رو به رو شدم، موهای مشکی بهم ریختش روی چشمهاش رو پوشونده بود اما این بهم ریختگی حتی به جذابیت صورتش اضافه کرده بود، با دست راستش بازوی سمت چپش رو گرفته بود، لباسهای خونی و پرخاکش خبر از افتضاحیِ روزش میداد.
بدون توجه به خونریزیِ افتضاحِ دستش خندهی سرخوشانهای کرد روی تختش نشست و گفت:
- هی پسر بلاخره هماتاقی...جدا داشتم از تنهایی میپوسیدم.
متوجهی نگاهِ سوالیم شد و به دست چپش نگاهی کرد، ادامه داد:
- آه این چیزی نیست یه عوضی شلیک کرد بهم، خوشبختانه بهخاطر تیراندازی افتضاحش خطا رفت و زیاد عمیق نیست!
+چرا تیراندازی؟
- ماموریت داشتم عاقبت جاسوسیه...
بعد پشتبند حرفش زد زیر خنده :
- بههرحال جدیدی نه؟ من ویکتورم و بیست و شیش سالمه و تو؟
+ درسته تازه امروز اومدم و توی آزمایشگاهم...
و با کمی مکث ادامه دادم:
+ جونگکوکم، بیست و پنج سالمه.
- بیا باهم کنار بیایم پسر.
+ حتما.
- فقط یه لطفی به من بکن و از پاتختی دو تا پانسمان و گاز استریل به من بده.
کشوی پاتختیِ نزدیک به تختش رو باز کردم و چیزایی که خواسته بود رو بهش دادم- خیلی ممنون.
+ خواهش میکنم، خودت تنهایی میتونی؟
- آره بابا تا دلت بخواد اینجوری شده ...
+ اوکی نیازی به کمک بود بگو.
لبخندی زد و سرشو تکون داد.
برگشتم سراغ کار خودم و در کمد رو باز کردم و در کمال تعجب کمد پر لباس بود.
- تعجب نکن، حتما لئو خریده.
+ لئو؟
- آره، لئو مسئول تازهکاراست و فکر میکنم خودت فهمیدی، هر چیزی که مورد نیازِ رو تهیه میکنه، لباس و شلوار و وسایل مورد نیاز استحمام و مسواک و سشوار رو خودش یا به دستورش یکی از افرادشو میفرسته تا تهیه کنه.
+ اوه.
- درسته و اینکه اگه هنوز موبایلت دستته باید بری و فردا تحویل لئو بدی.
+ چطور تحویلش بدم؟
- خودم میخوام برم پیشش یکمی گپ و گفت کنیم، بعد اتمام کارت توی آزمایشگاه باهم میریم نظرت؟
+ خیلیم عالی.
قبل از خواب دوش ساده و سریعی گرفتم و بعد از پوشیدن لباسام از حموم خارج شدم، نگاهی به ویکتور که از درد صورتش جمع شده بود انداختم.
روی تخت دراز کشیدم و برای خوابیدن تلاش کردم.
..........................................
سلامممممممم به تو دوست خوبم🗿😂
به به جاسوسمون رو و جنتلمن بودن لئوجان😍
کوک بچم چقد کنجکاوه 😭😂
ولی جدی به نظرتون اون تابلو چیه که همه جای عمارت هست که جونگکوک رو مجذوب خودش کرده😐😂
YOU ARE READING
Endless pain| درد بی پایان
Fanfiction+ از نظر موقعیتی، تو جرم بینقصی انجام دادی، جئون! آشفته فریاد زد: - من...تمام این مدت چشمامو رو حقیقت میبستم، وانمود میکردم ازش ترسی ندارم. ولی...اون لحظه پیش رومونه، میخوای دوباره منرو از لمس لبهات محروم کنی..کیم؟! سکوت تنها جواب برای قلب دگرگو...