_تهیونگ_ بازار مرکزی فلورانس
همراه با بوگوم سر ساعت روی نیمکتِ ورودی بازار نشستیم.
خودم رو به جلو خم کردم و به زمین خیره شدم.
- اصلا نتیجهای هم میگیریم؟؟
+ باید ببینیم چیمیشه!
بعد از گذشت پنج دقیقهای فردی با جثهای کوچیک و قدی متوسط، با استایل خاصِ مشکی و کلاه کپ مشکی رنگی که روی صورتش رو پوشونده بود ، روبهروی من ایستاد.
پس از کمی دقت و مکث پرسید:
- بنظرتون امروز بارون میاد؟!
با شنیدن صداش شوکه شدم، کسی که قرار بود بیاد دنبالمون یه دختر بود...!
بدون نشون دادن اکتی متعجب با خونسردی گفتم:
+ الان پاییزیم و باید انتظار بارون رو داشت، دونستنش برای تو فرقی ایجاد نمیکنه، بههرحال تو چتری با خودت نداری!
دختر سرش رو بلند کرد و بدون هیچ معطلی گفت:
- رزیتا گوتی هستم، لطفا دنبالم بیاید.
همزمان با بوگوم بلند شدیم و پشت سرش شروع به راه رفتن کردیم.
رزیتا گوتی مسلما دختر جان بود، اما اخه چطور دخترش رو توی این راه پر ریسک دخول داده بود؟!
بعد از کمی طی کردن مسیرها، رو به روی ساختمان دو طبقهای به سبک خانههای لندنی کلاسیک ایستادیم.
رزیتا با زدن زنگ کنار درِ چوبی، همراه من و بوگوم منتظرباز شدن در بود...تقریبا با گذشت ده ثانیه بلاخره مردی که میشد گفت پیشخدمتِ خونه بود در رو باز کرد و از جلوی در کنار رفت تا ما وارد بشیم.
سه کاسه چراغ فانوسیِ دیواری در هر دو طرف راهرو قرار گرفته بود و باعث روشنایی راهرو شده بودن.
کاغذ دیواریِ با طرحهای قهوهای به شیک بودن راهرو اضافه کرده بود و تنها درِ قهوهای چوبی آبنوسنما و پلههایی که در سمت چپِ راهرو قرار داشت کنجکاوی رو در درون هر فرد پرورش میداد.
بعد از برداشتن سه قدم در پشت سر رزیتا و پیشخدمت از پلههای داخل راهرو بالا رفتیم و به محض بالا رفتن به قسمت اصلی رسیدیم.
دقیقا مثل خونههای انگلیسی چیدمانِ خاصی داشت.
با وجود اینکه در نگاه اول بسیار شلوغ و بههم ریخته دیده میشه، ولی متقارن و پیوسته بودن در ان واضح است.
دیوارها سفید و استفاده از دیوارهای پنلی به خونه تفاوتِ قشنگی میداد و استفاده از تابلوهای نقاشی به سبک انگلیسی بیشتر سبک خودش رو به رخ میکشید.
میز خاطرهای که با وسایلی همچون رادیو و عتیقهجات خاص تزئین شده بود و در گوشهی چپ اتاق قرار گرفته بود، نظمی که در چیدمان وسایل وجود داشت خبر از علاقهی جان به وسایل قدیمی میداد.
YOU ARE READING
Endless pain| درد بی پایان
Fanfiction+ از نظر موقعیتی، تو جرم بینقصی انجام دادی، جئون! آشفته فریاد زد: - من...تمام این مدت چشمامو رو حقیقت میبستم، وانمود میکردم ازش ترسی ندارم. ولی...اون لحظه پیش رومونه، میخوای دوباره منرو از لمس لبهات محروم کنی..کیم؟! سکوت تنها جواب برای قلب دگرگو...