Part 1

293 34 11
                                    


شماره‌ی جونگ‌کوک رو با نوک انگشت لمس کرد و با اشتیاق منتظر موند که به‌جای بوق، لحن آروم و صدای شیرینش توی گوش‌هاش بپیچه و تموم وجودش رو از خستگی خالی کنه.
آرامش روح و جسم خسته‌اش توی خونه به انتظارش نشسته بود و حالا می‌خواست بهش خبر بده که پانزده دقیقه‌ی دیگه، می‌رسه و شیرینکش رو توی آغوشش حل می‌کنه.
اما وقتی صدای بوق آزاردهنده‌ی تماس بهش فهموند که قرار نیست جوابی دریافت کنه، لبخند ریزی زد.
این عادت‌های کیوت و جذابش هیچوقت براش عادی نمی‌شد و هربار باعث می‌شد که این اشتباه و زنگ‌زدن بهش رو تکرار کنه.
جونگ‌کوکش این‌طور مواقع، جواب تماس‌هاش رو نمی‌داد؛ چون مشغول چک‌کردن ظاهرش بود و مهم‌تر از همه، می‌خواست تا لحظه‌ی ورود به خونه، همچنان منتظر شنیدن صداش بمونه.
نگاهش رو با دقت بیشتری به ماشین‌ها داد و از ماشین مشکی‌رنگ مقابلش سبقت گرفت و همزمان سرعتش رو بیشتر کرد.
دلش پر می‌کشید و می‌خواست هرچه زودتر به خونه برسه.
خستگی این چندوقت هنوز توی تنش مونده بود؛ اما می‌دونست به‌محض دیدن همسرش، تمامش پر می‌کشه و وجودش پر از حس آرامش می‌شه.
امشب رو تنها خودشون بودن و با قولی که جونگ‌کوک برای یک شب هات بهش داده بود، تونسته بود تمام امروز رو تحمل کنه و از فرط خستگی جا نزنه.
با گذاشتن آرنجش روی شیشه‌ی ماشین، نوک انگشت رو گوشه‌ی لبش کشید و سرش رو کمی بالا گرفت.
اما وقتی صدای زنگ گوشیش توی ماشین پخش شد، نگاهش رو به صفحه‌ی مانیتور داد و با دیدن اسم جونگ‌کوک، یک ابروش بالا پرید و تماس رو وصل کرد.
- جانم عزیزکم؟ توی راهم!
- یونـ... یونگی... یونگـ...
پی‌درپی صدا زده شدنش، اون هم با این لحن لرزون و نفس‌های تند، باعث شد کمی صاف بشینه و نگران صداش بزنه.
- کوک؟ چی‌شده؟
- نی...
و همون لحظه بود که صدای بوق متمدد، حرفش رو ناتموم گذاشت و یونگی سردرگم ابرو درهم کشید.
بدون تردید، ماشین رو به کنار خیابان هدایت کرد و به‌سرعت شماره‌اش رو گرفت.
اما حتی بعد از ده‌بار تماس هم، همچنان این صدای بوق بود که می‌شنید.
ضربان قلبش تند شده بود و درک نمی‌کرد که این‌هم جزئی از برنامه‌ی شب بود یا نه.
نوک انگشت‌هاش از استرس یخ زده بود.
لحن نگران همسرش، نگرانی وحشتناک بدی رو بهش تزریق کرده بود.
حلقه‌ی انگشت‌هاش رو دور فرمان ماشین محکم‌تر کرد و لب‌هاش رو روی‌هم فشرد.
نگاهش به روبه‌رو بود؛ اما تمرکزی نداشت.
تنها راه فهمیدن موضوع، رفتن به خونه بود!
پس به‌سرعت پاش رو روی گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد.
ترسش باعث سرعت زیادش شده بود و وقتی به خونه رسید، حتی نخواست تا ماشین رو داخل پارکینگ ببره و توی حیاط پارکش کرد.
وارد آسانسور که شد، چشم‌هاش رو با استرس روی‌هم فشرد و با پای راستش، روی آسانسور ضرب گرفت.
صدای بازشدن در رو که شنید، بیرون پرید و با ایستادن مقابل در طوسی رنگ خونه، نفس عمیقی کشید و رمز رو زد.
با تردید در رو عقب و به سمت خودش کشید و پا به‌داخل گذاشت.
فقط یک چراغ روشن بود و این به خودی خود، ترسش رو دوبرابر کرد؛ اما سعی کرد فکر کنه که این کار کوکه!
- شیرینکم؟ عسلم؟ هی، نمیای استقبالم؟
هر کلمه‌ای رو که به زبان می‌آورد، تن صداش تغییر می‌کرد و بلند و بلند‌تر می‌شد؛ اما دریغ از شنیدن کلمه‌ای جواب!
- اذیتم نکن عروسکم. خیلی خوب ترسوندیم پس بسه. هوم؟
- کوک، چرا جواب نمی‌دی؟ جداً کافیه! اگه شوخیه تمومش کن. عزیزم؟!
وسطِ خونه چرخی زد و همه‌جا رو با چشم‌هاش گشت.
نشونه‌ای از سوپرایز نبود.
گوشی کوک دیده نمی‌شد و سوئیچ ماشینش هم جایی که همیشه می‌گذاشت نبود!
نفس عمیق و دردناکی کشید و با پاهایی که می‌لرزید، راهش رو به طرف اتاق‌خوابشون کج کرد.
امیدوار بود روی تخت و با تنی برهنه انتظارش رو بکشه و وقتی که چشمش بهش می‌افته، نیشخندی بزنه و بعد ازش بخواد زودتر به طرفش بره؛ اما اتاق هم خالی از حضورش بود.
عقب گرد کرد و حین حرکت به طرف اتاق کارشون، با استرس گوشیش رو از داخل جیب شلوار مشکیش در آورد و شماره‌ی کوک رو گرفت.
همچنان تماس وصل نمی‌شد و حتی بوق هم نمی‌خورد!
در اتاق رو باز کرد و با دیدن شلوغی همیشگیش و نبودن همسرش اونجا، کلافه و به ناچار شماره‌ی نینا رو گرفت.
تا الان نمی‌خواست اون رو هم نگران کنه؛ اما انگار مجبور بود.
بوق می‌خورد و نینا هم مثل کوک جوابش رو نمی‌داد!
دیگه نمی‌تونست مقابل رشد حس افتضاح و استرسش رو بگیره.
قلبش نامنظم و تند می‌کوبید و نفسش تند شده بود.
دوباره شماره‌اش رو گرفت. تا لحظه‌ی آخری که بوق خورد، وسط سالن منتظر موند تا تماس وصل بشه؛ اما با قطع شدنش، سستی پاهاش وادارش کرد تا خودش رو روی مبل پرت کنه و بهش تکیه بده.
برای بار سوم شماره رو گرفت و ناامید به صفحه‌ی گوشی زل زد؛ اما وقتی تماس وصل شد، چشم‌هاش درخشید و امید باز به قلبش برگشت.

Soul Vein |Yoonkook-kookgiWhere stories live. Discover now