Part 4

97 22 2
                                    


بدنش بی‌حس بود و هرچقدر تلاش می‌کرد نمی‌تونست چشم‌هاش رو باز کنه.
سختی و خشکی زمین زیرش رو حس می‌کرد و با لمس سطحی انگشت‌هاش، می‌تونست حدس بزنه که روی سطح‌ای خاکی افتاده.
شاید جایی شبیه به بیابان!
بعد از چند لحظه، چشم‌هاش رو محکم روی هم فشرد و بالأخره تونست بازشون کنه.
حدس می‌زد باید به‌جایی انتقال داده شده باشه؛ اما همچنان نمی‌خواست باور کنه.
داخل فیلم‌ها نبود که این اتفاق به‌راحتی بیفته!
سرش رو کج کرد و در کمال تعجب، دید که اطرافش با گیاه و درخت پوشیده شده.
تمام محیط سبز بود!
و زمینی که روی اون دراز کشیده بود، زمین کشاورزی‌ای بود که تقریباً خشک‌ شده‌ بود.
نمی‌تونست به‌راحتی تکون بخوره و این خشک‌بودن بدنش کلافه‌اش کرده بود؛ اما بعد از چند دقیقه تلاش، به‌سختی تونست روی زمین بشینه.
دست‌هاش رو بالا آورد و روی بازو و شونه‌اش فشار داد.
نگاهی به اوضاع لباس‌هاش انداخت.
انگار از جنگ برگشته بود! چرا باید این همه پاره و خاکی می‌شد؟
کلافه و نگران نفس عمیقی کشید و نگاهش رو بالا آورد.
آرزو می‌کرد حداقل به جایی اومده باشه که جونگ‌کوک و نینا رفته‌ بودن.
این‌طوری می‌تونست پیداشون کنه و کنارشون باشه؛ اما باز هم نمی‌دونست باید کجا رو بگرده...
و حتی نمی‌دونست اینجا چطور جاییه.
باید همه‌جا رو می‌گشت و سر در می‌آورد از این مکان عجیب؛ اما زیبا!
سرسبزی همه‌جا روحش رو آروم می‌کرد و دلش می‌خواست تمام اونجا رو بگرده، واقعاً زیبا بود!
کلبه‌های چوبی و دریاچه‌ای که وسط درخت‌های بلند محاصره شده بود و حتی با وجود فاصله‌ی زیاد می‌تونست ببینه، بیشتر از همه نظرش رو جلب کرده بود و بعد از اون، علف‌زارهای اطراف بود.
جایی که می‌تونست توی یه نگاه تمام این زیبایی‌ها رو ببینه، قطعاً زیبا بود و امیدوار بود همه‌چیز به زیبایی ظاهرش باشه؛ چون تصویر بدن‌های سیاه‌شده‌ی دختر و همسرش از مقابل چشم‌هاش کنار نمی‌رفت.
اگه اینجا می‌دیدشون، مطمئناً خوشبخت‌ترین آدم روی زمین می‌شد!
باید عجله می‌کرد برای پیداکردنشون؛ نباید زیادی کشش می‌داد!
چون حتی نمی‌دونست چطور جایی اومده!
دستش رو روی زمین فشرد و تونست بدن دردناکش رو تکون بده و بلند شد.
لباس‌های پاره و خاکی‌اش اذیتش می‌کرد؛ برای همین می‌خواست بره و از صاحب یکی از همین کلبه‌های چوبی اطراف، لباس بگیره.
هرقدمی که برمی‌داشت و نگاهش رو اطراف می‌چرخوند، لبخندش پررنگ‌تر می‌شد.
سرسبزی اطراف و حسی که بهش منتقل می‌شد بی‌نظیر بود.
بالأخره به کلبه‌ی چوبی بزرگی که وسط درخت‌ها بود رسید و نفس راحتی کشید.
چند ضربه به در کوبید؛ اما با نشنیدن صدا و جوابی، اخمی روی پیشونیش نشست و دوباره در زد.
وقتی دوباره سکوت بود و چیزی نشنید، مردد دستگیره رو گرفت و پایین کشید.
در کمال تعجب در باز شد.
قدمی جلو گذاشت و با دیدن خونه‌ی خالی، چشم‌هاش رو ریز کرد.
هیچ وسیله‌ای برای زندگی، اونجا پیدا نمی‌شد!
چه خبر بود؟ اگه این خونه برای کسی نبود؛ پس چرا باید ساخته می‌شد؟
کی این‌قدر به خودش زحمت داده تا یه خونه‌ به این بزرگی بسازه و بعد رهاش کنه؟
سرش رو تکون داد و تصمیم گرفت که حداقل کمدهاش رو نگاه کنه تا شاید بتونه لباسی برای خودش پیدا کنه.
در اولین کمد داخل یه اتاق رو که باز کرد، با دیدن لباس‌های سفیدرنگ و نخیِ زنانه و مردانه، چشم‌هاش برق زد.
با اینکه به‌خاطر پیراهن‌های بلند زنانه متعجب شده بود؛ اما اهمیتی نداد و یکی از پیراهن‌های مردانه رو برداشت.
در کمد بعدی رو باز کرد و شلوارها رو پیدا کرد.
اون‌ها رو با لباس‌های خودش عوض کرد.
جلیقه‌ی کرمی‌رنگی که برای لباس بود رو هم پوشید و با رضایت و لبخندی محو، به خودش نگاه کرد.
حالا می‌تونست بره بقیه‌ی جاها رو بگرده و ببینه می‌تونه از کی درمورد این منطقه بپرسه.
از خونه بیرون رفت و بعد از محکم‌بستن در، چرخید و بعد از چند لحظه تصمیم گرفت مسیری که مشخص شده بود و خالی از گیاه بود رو در پیش بگیره.
انگار که این منطقه زمین‌های کشاورزی‌شون بود؛ چون هرچقدر جلوتر می‌رفت سنگ‌فرش‌ها و دیوارهای سنگی که بین شکاف‌هاشون رو سبزه و گیاه پر کرده بود بیشتر می‌شد!
در دو خونه‌ی دیگه رو هم زد؛ اما باز هم هیچ‌کس جوابش رو نداد.
کم‌کم داشت می‌ترسید و فکر می‌کرد که تنها شخصی که توی این مکانه خودشه!
سه خونه‌ی دیگه جلوی راهش بود، اگه داخل اون‌ها هم هیچ شخص زنده‌ای دیده نمی‌شد واقعاً باور می‌کرد که تنها اینجا گیر افتاده.
قدم‌هاش آروم شده بود و لبش بین دندون‌هاش فشرده می‌شد.
اولین خونه هیچ‌کس نبود؛ اما وقتی چرخید و به پشت‌سرش نگاه کرد، با دیدن مردی که می‌خواست گیاه‌های کنار خونه رو بچینه، چشم‌هاش برق زد و نفس لرزونش رو با شادی بیرون داد.

Soul Vein |Yoonkook-kookgiWhere stories live. Discover now