چشمهای جیمین گرد شد و با ناباوری خندهای کرد.
چند بار به شونهی یونگی کوبید و دوباره نگاهش رو بهاطراف چرخوند.
میخواست مطمئن بشه که کسی اونجا نیست و صداش رو نمیشنوه.- نه یونگی! مگه احمقم که همچین راهی رو جلوت بذارم؟ دنبال راهی گشتم تا همهمون سالم بیرون بریم!
ببین، تو باید از این هزارتو بگذری.
اشتباه نکن، یه هزارتوی پر از راه نیست؛ البته شاید هم باشه! من خبر ندارم.
اما ممکنه سختیهای زیادی مقابلت باشه.
اگه کسی تو رو ببینه، به نجات جان خودش فکر نمیکنه! به این فکر نمیکنه که تو نجاتمون میدی؛ چون امیدی ندارن!
تو رو لو میدن به امید این که مرگشون حداقل راحتتر باشه.
یک طور معامله!
ممکنه حتی با حیوانات افسانهای روبهرو بشی.
ممکنه جادوگرها بگیرنت و هر احتمال دیگهای وجود داره!
باید به قسمتی بری که کوه اونجاست.
داخل کوه، حفرهای خالی و بزرگ هست.
احتمالاً انتهای اون، یه مجسمهی سنگی باشه که کاسهای کوچیک کنارشه!
باید چند قطره خونت رو داخلش بریزی. حتی نمیدونم دقیقاً چند قطره!
وقتی که مقدار موردنیاز کامل بشه، اینجا ویران میشه و ما به دنیای واقعی منتقل میشیم.
از این موضوع اطمینان دارم!یونگی با دقت به تمام صحبتهاش گوش میداد و همهشون رو حفظ میکرد.
باید نجاتشون میداد! باید آرامشش رو به آغوشش بر میگردوند!نگاهش مصمم بود و تمام وجودش هم میخواست که این کار رو انجام بده؛ پس جای تردیدی وجود نداشت.
- جیمین، من میرم! همین امشب راه میفتم.
لبخندی روی لبهای جیمین نشست و با خوشحالی سرش رو تکون داد.
امیدش به دیدن همسرش، دو برابر شده بود!
اگه میتونست برای بار دیگه اون رو ببینه، تا آخر عمر قدردان یونگی میشد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط بشه.- تا با دخترت خداحافظی کنی، وسایل موردنیازت رو میارم!
یونگی سرش رو به نشونهی تأیید تکون داد و بعد از رفتن جیمین، بهسمت کلبهی خودشون قدم برداشت.
دلش نمیخواست دخترش رو تنها بذاره؛ اما حالا بحث نجات جونگکوک و همهی اونها بود!
پس باید نگرانی شدیدش رو نادیده میگرفت و اون رو تنها میذاشت.
سخت بود؛ اما باید میرفت.
در کلبه رو به آرومی باز کرد و پاش رو داخل گذاشت.
تونست جسم جمعشدهی نینا روی مبل قدیمی رو ببینه و لبخند آرومی بزنه.
دخترش خوابیده بود.
با لباس سفید و موهای بلندش که دورش پخش شده بود، درست مثل فرشتهها توی نگاه یونگی میدرخشید.مقابل پاهاش و روی زمین نشست و با گذاشتن آرنجش روی مبل، به چهرهی بینقصش خیره شد.
دلش نمیاومد بیدارش کنه.
حتی میترسید همین الان بیدار شه و از دیدن یکدفعهایش بترسه؛ اما نمیخواست بیخداحافظی بره.
کسی نمیدونست؛ شاید اصلاً زنده نمیموند...
YOU ARE READING
Soul Vein |Yoonkook-kookgi
FantasyCouple: Vers, Yoonkook-kookgi همسر و دختر شیرینش توی تصادف از بین رفتند و حالا بین تمام اون رازها و نشانههای عجیب گیر افتاده بود. تمام نشانهها بهش میفهموندن که مرگی رخ نداده؛ اما اگر رخ نداده بود، چرا آثاری از اونها توی دنیای واقعی دیده نمیشد؟ ...