بودن جونگکوک توی آغوشش باعث شده بود که اشک توی چشمهاش حلقه بزنه و با چنگزدن به پیراهن مرد، اون رو بیشتر به خودش بچسبونه.
دستهاشون هر لحظه بیشتر روی تن هم حرکت میکرد و میخواستن که حضور هم رو، با تمام وجود حس کنن.- زندگیِ من... آرامش من... جونگکوک، بگو که رویا نیست... این... باورم نمیشه...
با بغض لب زد و چشمهاش خیس از اشکش رو بست.
تا خواست چیز دیگهای بگه، گردنش گزیده و سوزش کوتاهی توی گردن و پوستش پخش شد.
نالهی آرومی از بین لبهای بستهاش شنیده شد و ابروهاش بالا پرید.- جونگ... جونگکوک؟
صدای ترسیدهاش باعث شد تا جونگکوک آروم و شیرین بخنده.
یونگی لحظهای فکر کرد که اون مرد، همسرش نیست و با ترس خودش رو عقب کشید.
نگاه نگرانش رو توی چهرهاش چرخوند؛ اما هرچقدر که بیشتر نگاه میکرد، جزئیات چهرهی زیبای جونگکوک رو میتونست تشخیص بده!- نترس یون. منم، باورم کن! میخواستم تا ردم رو روی تنت بذارم و بفهمی که رویا نیست! میخوای از خاطراتمون بگم؟ درک میکنم که بترسی. مثلاً از آخرین خاطرهمون بگم. وقتی که قرار بود توی خونه، یه شب هات داشته باشیم؟ یا مثلاً روز قبلش که به خرید رفته بودیم و یه ست تیشرت برای خودم، خودت و نینا خریـ...
یونگی با قلبی بیقرار، آروم گردنش رو گرفت و لبهاش رو روی لبهای نیمهباز جونگکوکش گذاشت.
به کمرش چنگی زد و اجازه داد که اشک تمام صورتش رو خیس کنه.
لبهاشون نرم حرکت میکرد و سعی میکردن تا با بیشتر چشیدن هم، ذرهای از دلتنگیشون رو برطرف کنن.
با مک عمیقی که به لبهاش زد، کمی عقب کشید و یک دستش رو روی فک و صورت نرم جونگکوک گذاشت.
با دلتنگی و چهرهای که غم رو فریاد میزد، به چهرهی بیمثالش خیره شد.- یونگی... خیلی شیرینی و خیلی زیاد دلم برات تنگ شده بود؛ اما بیا این مدتی که میتونم کنارت باشم، اینقدر غمگین نباش معجزه. خب؟ بهخاطر من... میدونم سخته؛ اما بیا بهخاطر آرامشت، کمی آروم باش. باشه؟
قطرهای اشک روی گونهاش چکید و با بغض سرش رو تکون داد.
برای بار دوم جلو رفت و لبش رو کوتاه بوسید.
هرچقدر هم که میبوسیدش، به این زودی ازش سیر نمیشد...وقتی که عقب کشید، جونگکوک دستهاش رو عقب کشید و یونگی تازه تونست دستهای خونیش رو ببینه.
با نگرانی دستش رو گرفت و چشمهای سردرگمش رو بالا آورد.
جونگکوک هنوز هم میخندید و اهمیتی به درد دست و بدنش نمیداد.
اهمیتی نداشت که اون درد تا مغز استخوانش نفوذ میکرد و میسوخت؛ فقط یونگی مهم بود و آرامش وجودش.
حتی همین حالا هم که با نگرانی سعی داشت تا چاقوش رو از کمربندش خارج کنه، با شیفتگی به تمام حرکاتش خیره بود.
YOU ARE READING
Soul Vein |Yoonkook-kookgi
FantasyCouple: Vers, Yoonkook-kookgi همسر و دختر شیرینش توی تصادف از بین رفتند و حالا بین تمام اون رازها و نشانههای عجیب گیر افتاده بود. تمام نشانهها بهش میفهموندن که مرگی رخ نداده؛ اما اگر رخ نداده بود، چرا آثاری از اونها توی دنیای واقعی دیده نمیشد؟ ...