تنها تصویری که به یاد داشت، افرادی بودن که با جنسیت نامشخص، سرهایی سنگی یا شبیه به حیوان، بازوهاش رو گرفتن و اون رو وسط قلعه نشوندن.
کاملاً اون صدای انفجار مهیب و بعد ترکبرداشتن زمین رو میتونست بهخاطر بیاره و بعد از اون نور سفیدی که تمام محیط رو فرا گرفت و بدنش رو بیحس و بیحال کرد.
اون لحظه، با زمزمهکردن اسم همسرش بیهوش شد و حالا میتونست نرمی تخت رو زیرش حس کنه.
برای چندین دقیقهی طولانی، که مطمئناً سختتر از تمام لحظاتی بود که پشتسر گذاشت، بالأخره تونست چشمهاش رو باز کنه و سقف آشنای اتاق مشترکشون، قلبش رو بلرزونه.
اینکه از دختر و همسرش خبر نداشت و بدن خشکشدهاش هم مانع حرکتش میشد، باعث حلقهزدن اشک داخل چشمهاش شد.
مشتش رو روی تخت کوبید و بهسختی خودش رو تکون داد.
تلاش میکرد که بتونه حرکت کنه و خونه رو بگرده؛ چرا که اثری ازشون توی اتاق نبود و صدایی هم از بیرون، به گوش نمیرسید.
وقتی تونست روی پاهاش بایسته، برای لحظهای چشمهاش رو بست و بهسمت بیرون قدم برداشت.- نینا... یونگی... اینجایین؟ توی خونه هستین؟
بلند صداشون زد و با نشنیدن جوابی، شروع به بازکردن در تمام اتاقها کرد.
هیچکدومشون توی اون اتاقها نبودن و این فکر که اونها نتونستن نجات پیدا کنن، باعث استرس شدیدش و نشستن بغض توی گلوش میشد.
وقتی به اتاق نینا رسید، دست لرزونش رو بالا برد و روب دستگیره گذاشت.
بدنش میلرزید و میترسید از اینکه، اینجا هم پیداشون نکنه...
چشمهاش رو بست و بعد از کشیدن نفس عمیقی، به در خیره شد.
سعی داشت تمام جرئتش رو جمع کنه تا بتونه اون در رو باز کنه.
اگه نینا رو نمیدید... قطعاً میمرد!
بهسختی تونست دستگیره رو پایین بکشه و در رو به داخل هول بده.
تا بازشدن کامل در، چشمهاش رو بست و بعد از باز کردنش، تونست جسم جمعشدهی دخترش رو ببینه که گوشهی تختش نشسته و میلرزه.
با ناباوری پلکی زد و چشمهاش رو روی هم فشرد.
این... توهم نبود!
دخترش توهم نبود!
چشمهای خیس از اشکش، شروع به باریدن کرد و تمام صورتش، از رد اشکهاش خیس شد.
باورش نمیشد که اون رو میبینه.
دخترکش سالم بود... زنده بود و مقابلش چشمهاش نشسته بود...
بیشتر از این تردید نکرد و بهسرعت کنارش زانو زد.- نینا، عروسکم؟
با صدای لرزونش صداش زد؛ اما فقط باعث شد که لرزش بدن نینا بیشتر بشه و بیشتر از قبل، خودش رو به تخت بچسبونه.
حرکتش، شدت ترسش رو به جونگکوک فهموند و باعث شد که با ملایمت و بدون اینکه بهش دست بزنه، کنارش روی زمین بشینه.- من خودمم... باور کن که جونگکوکم. ای کاش چشمهای خوشگلت باز بود و من رو میدیدی... یونگی نجاتمون داده... میدونی که؟ اون رفت تا با پیداکردن اون مجسمه، نجاتمون بده و موفق هم شده... یعنی از این که حالا توی خونهمون هستیم، باید این نتیجه رو بگیریم!
YOU ARE READING
Soul Vein |Yoonkook-kookgi
FantasyCouple: Vers, Yoonkook-kookgi همسر و دختر شیرینش توی تصادف از بین رفتند و حالا بین تمام اون رازها و نشانههای عجیب گیر افتاده بود. تمام نشانهها بهش میفهموندن که مرگی رخ نداده؛ اما اگر رخ نداده بود، چرا آثاری از اونها توی دنیای واقعی دیده نمیشد؟ ...